درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست
اميد مافي
در قبرستان پايين زنجان و در ميان گورهاي خاكگرفتهاي كه به نسيان سپرده شدهاند، مردي بلندقامت در نهايت آرامش به خواب رفته كه روي سنگ قبرش خود را اينگونه معرفي ميكند: نام من عشق است؛ آيا ميشناسيدم؟شاعري كه منزوي بود و تمام عمر منزوي زيست و در پستوي انزوا عاشقانههايش را زير گوش برف و بوران نجوا كرد، حالا هفده سال است دور از آشوب جهان در قبرستاني كهنه و خاموش خفته و بيمقبره و بيتنديس و بيسرديس در زمهرير خاستگاهش، براي كساني كه با غزلهايش زندگي ميكنند روز را به هزار ساعت بدل كرده است.اگر نيما دل به دريا زد و با رنسانس در شعر كلاسيك، توانست شعر نو را بيافريند، اين حسين منزوي بود كه غزل را از تابوتي مشكي بيرون كشيد، روحي تازه بر كالبدش دميد و چنان تر و تازهاش كرد كه از ترمه و تغزل تا كهربا و كافور آغوشها براي بدرقهاش گشوده شدند.خالق نابترين غزلها و ترانهها هرگز اما از خاموشي و فراموشي گلايه نكرد و چنان طبع بلندي داشت كه در اندوه بيپايانش، شادي همان رها شدن قناري شكستهبال از قفسي بود كه او بدان دل بسته بود.مردي كه هرگز كار دولتي نكرد و با اندك حقالتاليف حاصل از چاپ كتابهايش به سختي روزگار گذراند، با حنجره زخمي تغزل براي زني كه در امتداد روز براي هميشه رفته بود غريبترين عاشقانهها را سرود و براي دختري كه در امتداد شب تا هميشه مانده بود از درون متروكه بيساكن خويش، شوكران و شكر را به ارمغان آورد. دختري كه نامش غزل بود و هرگز به درد بيدرمان كوچ پدر خو نگرفت و هر بار بر سر آن خاك سرد به جاي مويه، خون از چشمانش چكيد طفلك!منزوي در ترانهسرايي نيز بيبديل بود و بيش از صد و پنجاه ترانهاش با صداي محزون همايون شجريان، كورش يغمايي، محمد نوري، عليرضا افتخاري و ... به سكوت كشنده لابهلاي واگويههاي دلبرانه پايان داد و جماعتي را به خلسه برد.منزوي مجنوني بود كه مانع مرگ غزل در دوران تركتازي شاعران پُستمدرن شد و جامه زيباي نظم را بر تن عشق كرد و پس از عمري عرقريزان، شكوهمندانه بر ستيغ غزل معاصر ايستاد و هرگز در برابر ناملايمات قد خم نكرد.رد رنج را كه بگيريد به او خواهيد رسيد. به آشيانه كوچكش در قبرستان پايين زنجان. آنجا كه شاعر سنگ را همچون پتو به دور خود پيچيده و به مشتي استخوان بدل شده و قدم در ضيافت مورچهها گذاشته است، اما شعرش به سرمشق همه شاعران نوگرا بدل شده و آنها كه با كمي مداقه از كلمات اكسيري ميسازند، گريز و گزيري ندارند جز آنكه در خلوت و جلوت به ساكن هميشگي قبرستان خاموش و سرد اقتدا كنند و در سكون و سكوت شاعر خزاني غرقه شوند.
و حالا لابد در آسمان دو فنجان چاي ميان او و سيمين بهبهاني كه مشغول خوانش تازهترين غزلها براي هم هستند سرد شده و منزوي با آن موهاي آشفته و آن دل پريشان براي سيمين خوابهايش را تعريف ميكند و از لرزيدن و رقصيدن و بر باد رفتن به هنگام تولد شعرهايش سخن ميگويد.
درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست
آنجا كه بايد دل به دريا زد همين جاست
در من طلوع آبي آن چشم روشن
يادآور صبح خيالانگيز درياست
گل كرده باغي از ستاره در نگاهت
آنك چراغاني كه در چشم تو برپاست
بيهوده ميكوشي كه راز عاشقي را
از من بپوشاني كه در چشم تو پيداست...