برادرخوانده سپیدارها
امید مافی
در زمستان شهری که عطر چای، نفسهای نیمجویده را قوام میبخشد و ریهها را پر از هوای بهار میکند، کمی آنسوتر از آرامگاه شیخ زاهد گیلانی، مردی به دیواری پر از باران تکیه داده است. مردی که نفس نمیکشد اما هر خروسخوان از گور نمور خویش سر بر میدارد و با شعرهایش به غریبگیهای مکرر این جهان پرآشوب پایان میدهد.
آنجا در دامنههای یشمی لاهیجان شاعر دهانش را مثل ماهی تازه صیدشده باز وبسته میکند. میهمان خسته راه شیری رو به خزر به این می نگرد که ماهیها چگونه میگریند و چگونه در دیماه عاشق میشوند. مردی که به قول خودش به شکل غمانگیزی بیژن نجدی است با استعاره، تشبیه، حسآمیزی و تصویر، مخاطب را با خود به جادههای پرپیچ و خم و بیانتها میبرد و چشمان شبنمی خویش را در سپیدی میان سطرها به واژهها میبخشد.آنجا در زیر شلاق باران او در قامت برادرخوانده سپیدارها، داستانهای ناتمام را برای تاریخ واگویه و روایت یوزپلنگانی که با او تا پشت پرچین رویاها دویدهاند را به پریشانی ابدالاباد جماعتی سنجاق میکند.
بیژن نجدی تا وقتی ریههایش آکنده از سرطان نشده بود جز تسلیم جادوی گلخندههایش به بیرحمی روزگار توجهی نکرد و با داستانهایی که شاعرانگی در تار و پودشان موج میزد چنان روح غریب ما را صیقل می داد که با کمی مداقه در آثارش باور میکردیم با او میتوان مجال تماشای کوچهباغها را پیدا کرد و رو به هیچستان، مه غلیظ را در مشت گرفت و به خاطر کوپههای سیاه ابر و موج دمی واله شد و دلبرانه سر از خیابانهای خلوتِ بی انتها درآورد.
حالا بیستوچهار سال است مردی که موسیقی را به میان جانسرودههایش کشانده در خلوت خاک خیس و امن به خواب رفته و همچنان روح بزرگوارش این سوال را از قاصدکها میپرسد که یک تقویم بیزمستان را باید از کجا خرید؟
شاید اگر اهتمام و تلاش بیوقفه بانوی شفیق بیژن نجدی نبود امروز برنده جایزه شعر گردون تا بدین اندازه در قاب چشمها جا نمیگرفت و به رویینتنی خدادادی در عرصه شعر بدل نمیشد.بیژن نجدی از تاریکی در پوتین تا استخری پر از کابوس با آثار ماندگارش سوار بر ارابه رستگاری به پیش میرود و همراه مرغابیهای وحشی مهاجر از فراز تالابها و مرغزارهای شمال پرواز میکند تا شاید پشت دریاها به تماشای شهری بنشیند که یکسره فریاد است. فریاد حقیقتطلبی شاعر که دوست دارد عشق را هجی کند و با تند و کندی قلبش خود را به فراسوی بوتهزارهای چای در حوالی بقعه شیخ زاهد برساند.
او به شکل غمانگیزی بیژن نجدی است و ما به شکل دلانگیزی دوستش داریم و در کوچههای میانبُر لاهیجان چشم بسته دنبال شاعری میگردیم که بیمداهنه داستاننویسی پستمدرن، مرهون جادوی بیانتهای اوست:
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را
اگر که میبارد
بر چتر آبی تو
و چون تو نماز میخوانی
من خدا پرست شدهام...