خاك ره
مرا ميبيني و هر دم زيادت ميكني دردم تو را ميبينم و ميلم زيادت ميشود هر دم
به سامانم نميپرسي نميدانم چه سر داري به درمانم نميكوشي نميداني مگر دردم
نه راه است اينكه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي گذاري آر و بازم پرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاك و آن دم هم كه بر خاكم روان گردي بگيرد دامنت گردم
حافظ