كتاب نظم جهاني را در «اعتماد» بخوانيد
سقوط ناپلئون و ظهور روسيه
هنري كيسينجر
دو مانع [براي ناپلئون] باقي مانده بود: انگلستان و روسيه. انگلستان كه بعد از پيروزي خردكننده نلسون در ترافالگار در سال 1805 رهبر بلامنازع درياها شد، براي مدتي غيرقابل آسيبپذير شده بود اما آنقدر قوي هم نبود كه بتواند در سراسر كانال انگليس يك تهاجم گستردهيي را تدارك ببيند. همچنان كه يك قرن و نيم انگلستان در اروپاي غربي تنها مانده بود، مطلع بود كه صلح با فاتح اين امكان را براي تنها قدرت به وجود ميآورد تا منابع را براي كل قاره سازماندهي كند و دير يا زود بر حاكميت اقيانوسها غلبه كند. انگلستان پشت كانال منتظر ناپلئون بود (و يك قرن و نيم بعد منتظر هيتلر) تا [ناپلئون] اشتباهي را مرتكب شود كه انگلستان را قادر سازد در قاره به عنوان مدافع توازن قوا به صورت نظامي دوباره ظاهر شود. (در جنگ جهاني دوم، بريتانيا همچنين منتظر ايالات متحده براي ورود به ليست [مدافعان توازن قوا بود].) ناپلئون در سيستم دودماني قرن هيجدهم پرورش يافته بود و به شكل عجيبي [ اصل] مشروعيت را هم قبول كرده بود. او طبق تعريف به عنوان يك اقليت اهل كرس حتي در موطنش، مشروعيت نداشت و حداقل در ذهنش اين معنا را داشت كه مشروعيت حاكميتش به دايمي بودن فتوحاتش بستگي دارد و به درستي هم آن را ادامه داد. ناپلئون در هر كجا كه احساس ميكرد هر حاكمي از خواسته او مستقل است، خود را موظف ميديد كه او را تعقيب كند. او عاجز از درك يا [آموختن] تجربه، نيروهايش را به اسپانيا و روسيه كه هيچ كدام از آنها در طرح ژئوپلتيك مهم نبودند، اعزام كرد. ناپلئون نميتوانست در يك نظم بينالمللي زندگي كند؛ جاهطلبيهاي او نيازمند يك امپراتوري حداقل به طول و عرض اروپا بود و به همين دليل قدرت كوتاهمدت او خيلي زود سقوط كرد. عصر جنگهاي تمامعيار – بسيج كل منابع ملت - با جنگهاي انقلابي و ناپلئوني رسيد. اندازه خونريزي و تخريب به دوره جنگ 30 ساله برگشت.ارتش بزرگ ناپلئون – كه حالا از طريق سربازگيري كه شامل قلمروهاي الحاقي هم ميشد- با داراييهايي كه از ارتش شكست خورده به دست آورده بود، جمعيت آنجا و همچنين از «خراج» بزرگ مالي كه ميگرفت، تامين و نگه داشته ميشد. نتيجه، افزايشي بيحد و حصر در اندازه ارتش و استيلا بر كل مناطق بود. طولي نكشيد كه ناپلئون در مقابل اين وسوسه تسليم شد كه وارد قلمروهايي بشود – اسپانيا و روسيه - كه منابع داخلي آنها براي حمايت ارتش عظيمش كافي نبود. كاري كه او را با شكست مواجه كرد، اول از همه با رساندن خودش به روسيه در سال 1812 [اين اشتباه را تكرار كرد] و پس از آن مابقي اروپا در دفاع ديرهنگام از اصول وستفاليا عليه او متحد شدند. در نبرد «ملل» در لايپزيگ در سال 1813، ارتش مشترك دولتهاي مابقي اروپايي نخستين شكست مهم و نهايتا قطعي را بر ناپلئون وارد كردند. (شكست در روسيه فرسايشي بود.) بعد از نبرد ملل، ناپلئون مصالحهيي را كه به او اين امكان را ميداد تا برخي از فتوحاتش را نگه دارد، رد كرد. او ميترسيد كه قبول رسمي هر محدوديتي، تنها ادعاي مشروعيتش را نابود كند. بدينترتيب فقدان اعتماد به همان اندازه اصول وستفاليا در سرنگوني او نقش داشت. قويترين فاتح اروپا از زمان شارلمان نه تنها با نظم بينالمللي بلكه توسط خودش شكست خورد. در دوره ناپلئوني بيش از حد از عصر روشنگري ستايش شده بود. متفكران آن با الهام از نمونههاي يوناني و رومي، روشنگري را با قدرت خرد كه دلالت بر ريزش اقتدار از كليسا و رفتن آن به اليت سكولار بود، معادل ميدانستند. حالا اين آرزوها جمع و در يك رهبري كه بيانگر قدرت جهاني است متمركز شده بود. تصويري از ناپلئون هست كه او را يك روز پيش از «نبرد ينا» كه ارتش پروس را قاطعانه شكست داد، يعني 13 اكتبر سال 1806، نشان ميدهد. همچنانكه او همراه با ژنرال خود براي بازديد از ميدان جنگ ميرود، جورج ويلهلم فردريش هگل كه در آن زمان استاد دانشگاه بود (او بعدا كتاب فلسفه تاريخ را نوشت كه الهام بخش دكترين ماركس شد) صحنه را اين گونه مدح ميكند كه صداي سُمهاي اسبان را روي قلوه سنگها ميشنود: «من امپراتو- روح جهاني - را ديدم كه سواره به خارج از شهر براي شناسايي رفته بود. به درستي ديدن چنين فردي كه در يك نقطه، سوار بر اسب بر دنيا دست يافته و ارباب آن است حس شگفتآوري است.»اما در انتها، اين روح جهاني به درون قدرت تازه بيكران اروپايي كه سه چهارم قلمرو وسيع آن در آسيا بود كشيده شد، يعني امپراتوري روسيه كه ارتش آن به تعقيب نيروهاي ناپلئون كه با تلفات زياد در سراسر قاره به عقب كشيده بودند پرداختند و در پايان جنگ در حال اشغال پاريس بودند. قوت آن [روسيه] اصل بنيادين را براي توازن قوا در اروپا بالا برد و آرزوهاي تهديدكننده [روسيه]، بازگشت به تعادل پيش از انقلاب را غيرممكن ساخته بود. (پايان فصل اول)مترجم: منصور بيطرف