تعارف نوشيدني، بعد گيج شدن و تار شدن موقعيت، فصل مشترك تمام روايتهاي مربوط به كيوان اماموردي است
روايت دو نفر از قربانيان اين پرونده
يكي از قربانيان: «براي اولينبار كيوان رو توي حياط دانشگاه ديدم. بين يك دسته دختر نشسته بود. چند روز بعد به واسطه يكي از دختراي ورودي ما كه خيلي هم ساكت و آروم و موجه بود، معرفي شد و كمكم وارد گروه ما شد. يكروز داشتم ميرفتم خونه يهو پريد جلو و وايساد از من تعريف كردن تو زيبايي؛ قدبلندي و... كفشات چقدر قشنگه! شب توي اينستاگرام منو فالو كرد در صورتي كه من پيجم نه عكس داشت و نه اسم كامل خودم روش بود. هر روز مسيجهاي قلمبه سلمبه تا اينكه گفت بيا كتابفروشي دارم توي ادوارد براون. بيا ببينيم همديگرو. منم از اونجايي كه توي ذهنم كتابفروشي بود با دوستم كه اين آدم رو وارد گروه ما كرده بود رفتم اونجا. توي تايمي كه ما اونجا بوديم بيشتر از 10 تا دختر ميومدن اونجا و با اين آدم رفتار صميمي نشون ميدادن. اين ماجرا ديگه ادامه پيدا نكرد تا اينكه دنبال كتاب كميابي بودم. دور ميدون انقلاب ديدمش و دنبالم راه افتاد كه بريم دنبال كتاب كمياب. هر دختري تو خيابون انقلاب تا چهارراه وليعصر ما رو ميديد با كيوان احوالپرسي ميكرد. يه بارم بهم تو اينستا پيام داد كه تو عقب افتادهاي چون شمارت رو به من نميدي. فرداش به خطم مسيج زد. تعجب كردم كه شمارم رو از كجا آورده بهش گفتم و گفت براي من كاري نداره. چند بار ديگه هم ديدمش و رابطمون نزديكتر شد. از بعضي رفتاراش بدم ميومد. چند تا خط و گوشي داشت. سر يكسري مسائل رابطمون رو قطع كرديم. يه سال بعد من سرخورده از يكسري مشكلات ديدمش و دوباره قبول كردم. دعوتم كرد خونهاش. بهم نوشيدني تعارف كرد. دو جرعه خوردم و ديگه چيز دقيقي يادم نيست. فقط يادمه نميتونستم نفس بكشم. صورتم رو فرش بود و چك ميزد تو صورتم. چشمام و دستام رو بست. ديگه يادم نيست... صبح چشمام رو باز كردم ديدم اونجا تو شرايط بدي بودم...»
يكي ديگر از قربانيان؛ بهار سال 97: «سه، چهار ماه قبل از اينكه كيوان رو ببينم، باهاش تو اينستاگرام آشنا شدم و ديدم چقدر دوستاي مشتركمون زيادن. در اين حد كه تعجب كردم چرا تا الان اين آدم رو نديده يا نشناختم.
دوستاي مشتركمون هم همه آدمهاي موجه و معتبري بودن و براي همين من به هيچوجه فكر نميكردم كه ممكنه كيوان آدم حسابي نباشه. گاهي هم كه روي استوريهاي همديگه صحبتي ميكرديم، به شدت، به شدت رفتار محترمانهاي داشت. يعني نه تنها هيچوقت شوخي بيجا كه حتي يه شوخي باجا هم نميكرد! آنقدر جدي بود و حرفهاش معطوف به صحبتمون بود كه هيچ شكي براي من باقي نميذاشت كه اين آدم خيلي معتبر و درست و حسابيه. استوريهايي هم كه در موردشون صحبت ميكرديم معمولا در مورد موضوعات فلسفي و اجتماعي بودن. عموما مطالبي رو به اشتراك ميگذاشت كه به نظر من پشتش يه فكر و انديشهاي بود. رفتارش هم تو اينستاگرام و بهطور مشخص در چت با من همين رو نشون ميداد. يه بار رفته بودم تهران و قرار بود تو اون سفر كيوان رو هم ببينم. هر وقت تهران بودم، ميرفتم خونه يكي از دوستام و يه روز عصر هم قرار شد برم كيوان رو ببينم. اصلا قصد نداشتم كه شب خونش بمونم، تصميم داشتم دو، سه ساعتي بمونم و دوباره برگردم خونه دوستم. من كه رفتم خونش، بهم يه نوشيدني تعارف كرد. اما نوشيدنياي كه به من تعارف كرد، با چيزي كه خودش ميخواست بخوره فرق ميكرد. من پرسيدم چرا نوشيدني متفاوت آوردي؟ گفت براي اينكه اين براي خانمها خوبه، اون يكي براي آقايون! من اون موقع اصلا به ذهنم نرسيد كه يكي مثل كيوان ممكنه چيزي توي نوشيدنيم ريخته باشه. اعتراضي هم كه كردم صرفا براي اين بود كه چرا جنسيتي به موضوع نگاه ميكنه. گفتم نوشيدني كه زن و مرد نداره، من نميخورم! گفت لجبازي نكن، تو اين رو بخور، بعد با همديگه از نوشيدني من هم ميخوريم. بعد از اون همه اصرار من قبول كردم، گفتم ميخورم اما بعد بايد با هم از نوشيدني تو بخوريم. من خوردم و به صورت مشخص يادم نيست كه نوشيدني دوم رو كي خوردم. اما يه صحنهاي به صورت محو تو ذهنم هست. اينكه ميخواستم برم دستشويي، اما نميتونستم راه برم، آنقدر كه گيج و منگ بودم. كيوان اومد دستم رو گرفت و جلوي در دستشويي بهم گفت: سومي رو بخور، ديگه بعدش برو دستشويي! من هم خوردم و رفتم دستشويي. بعد از اينكه رفتم دستشويي ديگه مطلقا چيزي يادم نمياد تا فردا صبحش. من اصلا قرار نبود خونه اين آدم بمونم. اما فردا صبح خونه اين آدم از خواب بيدار شدم، توي اتاق خواب اين آدم، روي تختخواب اين آدم و...»