عطر خوش كتابها
رامين جهانپور
توي ايوان خانه ما كه خالهاينا به ما داده بودند، يك صندوقچه بزرگ چوبي و قديمي بود كه وقتي از روي كنجكاوي بازش كردم، نگاهم به كتابهاي داستاني خورد كه روي هم تلنبار شده بود. صندوقچه تا لبهاش پر از كتاب بود. فكر ميكنم 200 تا 300 نسخه ميشدند. دست بردم و كتابها را يكييكي ورق زدم. اكثرا نمور بودند و بوي نم ميدادند. يك بوي خوش، مثل كاغذي كه زير باران مانده باشد يا هواي بكري كه پر از بوي باران باشد، يا شبيه عطر برگهاي درخت گردويي كه باران شستوشويش داده باشد. آن بوي خاص و آن عطر نمناك را هنوز هم در شامهام حفظ كردهام. آن روزها اوايل دهه 60 بود و منِ كودك تازه داشتم وارد وادي نوجواني ميشدم. يادم هست كه آن روزها برقي نبود و تلويزيوني در كار نبود، اما شبنشينيها به قوت خودش باقي بود و قصهگويي هنوز از زبانها نيفتاده بود. سرگرمي بچههاي روستا خلاصه ميشد در بازيهاي رايج آن دوران مثل: گرگ و چوپان بازي يا گرگم به هوا، قايمباشك، تيلهبازي، گردوبازي، رفتن به باغ و بوستان و لابهلاي باغهاي پر ميوه گشتن، رفتن به جنگل و كمك به بزرگترها در مزرعه، آبتني در نهر سردي كه از پايين روستا ميگذشت، گنجشكزني با تير و كمان و توي پرچينها و بوتهها دنبال لانههاي بلدرچين و بلبل دويدن و... اما با همه اين حرفها در طول روزهاي بلند تابستان گاهي وقت زياد ميآمد... سرگرمي بزرگترهاي آنجا هم گاهي گوش سپردن به نوارهاي محلي و كوچه بازاري مثل آهنگهاي سيما بينا و درويش جاويدان و سوسن و جواد يساري بود، تازه اگر كسي ضبط صوتي داشت كه با باتري كار ميكرد يا خواندن كتاب عزيز و نگار يا گوش سپردن به راديو... نگاهم روي كتابها ميخكوب شد كه اكثرا داستان بودند يا ميتوانم بگويم كه كلا داستان بودند، بيشتر كتابها نازك بود با برگهاي كاهي كه انگار براي گروه سني نوجوانان نوشته شده بود.انگار داداش بزرگم تمام كتابهاي خيابان انقلاب را به صندوقچه چوبي روستا انتقال داده بود تا يك نفر مثل من پيدا بشود و با خواندن آنها اولين جرقههاي نوشتن در ذهنش شعلهور شود. از آن روز به بعد روزي يك كتاب ميخواندم آن هم ميرفتم و زير سايه درخت آلوچه مينشستم و وارد دنياي شيرين قصهها ميشدم. داستانها جز تك و توكي كه براي بزرگسالان بود، اكثرا به زباني ساده نوشته شده بود و محتواي آن را به راحتي ميفهميدم. موضوع اكثر داستانها دوستي، كار و گاها فقر بود و توي آن حال و هوا واقعا ميچسبيد، هميشه خود را به جاي يكي از شخصيتهاي قصه ميگذاشتم كه اكثرا همسن و سال خودم بودند و سوار بر اسب رويا پيش ميرفتم، نكته از ياد نرفتني ديگر اينكه داستانها روح و حس ايراني داشت و بر دل مينشست. سِحر و جادوي كلمات از همان روزها بود كه به روح و جانم رخنه كرد و مبتلا شدم. نام چند تا از كتابهايي كه هنوز به يادم مانده اينها هستند: پسرك لبوفروش از صمد بهرنگي، روزنامه ديواري مدرسه ما از علي اشرف درويشيان، پسرك و رويا از اكبر نعمتي، بالاييها و پايينيها از محمود برآبادي، باشبيرو از محمود دولتآبادي، بچههاي قاليبافخانه از هوشنگ مراديكرماني، مال خودم، مال ما، از قدسي قاضينور، چهل طوطي از سيمين و جلال و... . وقتي پاييز ميشد بايد برميگشتيم و تا يكسال ديگر كه تابستان برسد و من با خانواده به روستا بيايم. اما خيالم راحت بود كه كتابها تا سال ديگر آن موقع منتظر من خواهند ماند، چون در صندوق قفل بود و كتابها مال داداش بزرگه بودند و بابا كاري به آنها نداشت و از آن تابستان به بعد به اندازه سه تابستان كتاب براي خواندن داشتم . يادم هست پاييز كه برميگشتيم، در طول 9 ماه سال تحصيلي هميشه دلتنگ روستاي «آدك»، بچههاي صميمي و مهربان آنجا و كتابهاي داستانم ميشدم تا تابستاني ديگر از راه برسد و....