از دل نرود
گفتمش سير ببينم مگر از دل برود وآن چنان پاي گرفتهست كه مشكل برود
دلي از سنگ ببايد به سر راه وداع تا تحمل كند آن روز كه محمل برود
چشم حسرت به سر اشك فرو ميگيرم كه اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره نديدم چو برفت از نظرم صورت دوست همچو چشمي كه چراغش ز مقابل برود
موج از اينبار چنان كشتي طاقت بشكست كه عجب دارم اگر تخته به ساحل برود سعدي