تمام دست تو روز است
تمام دست تو روز است
و چهرهات گرما
نه سكوت دعوت ميكند
و نه دير است
ديگر بايد حضور داشت
در روز
در خبر
در رگ و در مرگ...
از عشق
اگر به زبان آمديم فصلي را بايد
براي خود صدا كنيم
تصنيفها را بخوانيم
كه ديگر زخمهامان بوي بهار گرفت.
بمان: كه برگ خانهام را به خواب دادهاي
فندق بهارم را به باد
و رنگ چشمانم را به آب.
تفنگي كه اكنون تفنگ نيست،
و گلولهاي كه در قصهها
عتيقه شده است
روبروي كبوتران
تشنگي پرندگان را دارد.
احمدرضا احمدي