زندگي
رامين جهانپور
پيرمرد وقتي از بيمارستان مرخص شد خيلي ناراحت بود. چون پزشكش بهش گفته بود كه تا مدتي ديگر از دنيا خواهد رفت. او ديگر از آن لحظه به بعد فقط بايد چشمانتظار مرگ ميشد. پيرمرد وقتي از بيمارستان خارج شد حوصله رفتن به خانه را نداشت، چون مسيرش را عوض كرد و به پاركي رفت كه هميشه هم سن وسالهايش را در آنجا ديده بود كه روي نيمكت مينشينند و باهم صحبت ميكنند، اما خودش خيلي اهل پارك رفتن نبود. روي يكي از نيمكتها نشست و درحاليكه بغض تلخي گلويش را ميفشرد به فكر فرو رفت. احساس پوچي و نا اميدي شديدي وجودش را فرا گرفته بود. پيرمرد به هشتاد سال عمرش فكر كرد كه از جواني در يك فروشگاه بزرگ وسط شهر گذشته بود. او صاحب همان فروشگاه بود. به روزهايي فكر كرد كه هرشب به عشق و روياي اسكناسهاي داخل بانكش به خواب ميرفت. به ماههايي فكر كرد كه هيچوقت مسافرت نرفته بود و به روزهاي جوانياش كه اصلا خوشگذراني ورفيق بازي نكرده بود، بعد به لحظاتي فكر كرد كه به زن و فرزندانش هيچوقت پول درست و حسابي ندا ه بود تا خرج كنند و حتي در هيچ كار خيري شركت نكرده بود و به هيچ مستمندي كمك مالي نكرده بود. به گذشتههايي فكر كرد كه بارها از كنار چلوكبابيها و رستورانهاي مجهز گذشته بود اما هيچوقت داخل نشده بود تا يك دل سير غذا بخورد، به پيشنهادهاي سفر به خارج از كشور فكر كرد كه ردشان كرده بود و به كت و شلوارهايي كه پشت ويترينها ديده بود و نخريده بود، اما هميشه لباسهايش مندرس و رنگ و رو رفته بود و حتي به مسافرتهاي داخلي هم نميرفت و در ميهمانيهاي خودماني هم هيچوقت حضور پيدا نميكرد. او تمام عمرش را در فروشگاهش گذرانده بود و بيآنكه از زندگي چيزي بفهمد. حالا تمام پولهايش توي يكي از بانكهاي شهر بود و معلوم نبود بعداز مرگش چه كسي ميخواهد پولهايش را خرج كند.