برف و بنان و بتاماكس!
اميد مافي
تركيب معركهاي بود برف و بنان و فيلمهاي زهوار در رفته بتاماكس و خيالات گمنام.
هزاران كيلومتر دورتر از اين خاك وقتي شيشهها در ادمونتون كانادا به سختي شلاق برف را تحمل ميكردند، خانوادهاي ايراني فارغ از اتفاقات آن سوي پنجره تار ميزد و اصلا به اين فكر نميكرد در دماي منفي ۳۲ درجه تنها موسيقي است كه ميتواند به جنگ سرد طبيعت با مردمكهاي گرم يك زوج عاشق و پسركي كه به سختي فارسي حرف ميزد، پايان دهد.
تركيب معركهاي بود يخبندان و داريوش رفيعي و آلبومهاي خاك گرفتهاي كه پس كوچههاي تجريش را به ياد خانوادهاي ميآوردند كه آن سوتر از معادن بزرگ الماس در شهر بزرگ ايالت آلبرتا به بيوفايي دنيا ريشخند ميزدند، وقتي جامههايشان كمي بوي تنهايي ميداد.
روزگارشان اما در دماي منفي ۳۲ درجه گرم بود.آنقدر گرم كه كنار شومينه نجوا ميكردند: «گلنار، گلنار! كجايي كه از غمت ناله ميكند عاشق وفادار...»
آنجا در زمهرير ادمونتون برف درست قبل از فرو افتادن ماه، زمين را پوشاند تا در خانههايي به وسعت يك دوستت دارم ساده، كسي به خواستههاي ناخواسته خود نينديشد و وطن همچون تودهاي بدخيم راه نفسها را نبندد.
زندگي هر جا كه باشي ادامه دارد.برف يا باران؟آفتاب يا مهتاب؟اصلا چه فرقي ميكند وقتي آن زوج واله در بوران خط سرما را ميگيرند و به مجلس ختم سوخته ديروزها برميگردند و بوسهاي در خيال بر سنگ قبر پدر ميزنند و غرقه در توهمي ناب، جلدي به آشيانه كوچك خود برميگردند و در بند نوشيدن يك فنجان چاي لاهيجان در آن سوي گيتي شيدا ميشوند!
تركيب معركهاي بود آدم برفي و هويج و شال گردن و نوستالژي در فرداي آن شب برفي وقتي آن خانواده سهنفره براي چشمهاي بينقطه آدم برفي عزيز چشمهايي به رنگ چشمهاي ميشي مادر گذاشتند تا يك نفر در فراسوي آسمان لبخند بزند و پاسخ تمام نامهها را از حوالي خانه خورشيد براي بچههايش بفرستد.
... دير يا زود برفها در ادمونتون آب خواهند شد و عطر خاك در فضا خواهد پيچيد.آن وقت ميتوان به تركيب تازهاي از سمنو و سنجد و اسكناس تانخورده لاي كتاب فكر كرد و تار زد با چشمهايي كه تار ميبينند فنجان وارونه قهوه را!