تاملي درباره مفهوم و معناي وطن، جايي كه بيش از يك مكان است
جايي كه عشق را در آن تجربه ميكنيم
ويلهم اشميت*
بهرغم اينكه دلم نميخواست روستاي كوچكمان را ترك كنم، اين كار را كردم. در دوره بلوغ بودم كه نظرم عوض شد. ميخواستم دنياي عظيم بيرون را فتح كنم، مهم نبود چطور و چگونه. ابتدا در شهر احساس تنهايي ميكردم. زندگي شهري با زندگي روستايي كه تا آن موقع ميشناختم، خيلي تفاوت داشت. كار كردن به عنوان حروفچين به من احساس امنيت شغلي داد و زندگيام را نظم بخشيد. اما در كجاي اين دنياي غريبه ميتوانستم آشنايي پيدا كنم؟ گروهي از هنرمندان كه من را به عنوان عضوي از خود قبول كردند، به من احساس آرامش و اطمينان دادند. دوري از وطن احساس تازهاي از وطني ايجاد كرده بود كه برايش دلتنگ بودم.آدم در جهان بلاتكليفي و در زندگي مدام در حال تغيير مرتب دنبال وطن ميگردد تا بتواند جهان و زندگي خود را بفهمد. حتي كساني كه جاي امني دارند، بيش از هر زمان ديگري، با احساس بيوطني درگيرند. اين تجربه وحشتناك كه هر يقيني ممكن است يكشبه به شك تبديل شود، با حضور ويروس كرونا در سراسر جهان، بيشتر شده است. همه مردم جهان ناگهان دلشان براي وطن پرپر زد.
در اين دوران جهاني شدن آدم و اشيا كه به همهگيرشدن ويروس كرونا هم كمك كرد، وطن كالايي دستنيافتني شده است. جابهجايي دايمي انسانها در اين جهان خاكي، همه را مثل بيوطنان كرده است كه از خود ميپرسند: كجا مامن واقعي من است؟ كجا بودم؟ در آينده وطنم كجا خواهد بود؟
احساس بيوطني با بيگانگي از هر آنچه در اطرافمان هست، آغاز ميشود. بيگانگي نه فقط با زندگي در يك مكان جغرافيايي، بلكه با درك زندگي، جهانبيني و ارتباط با ديگران. امروزه نياز به شرايط قابل اعتماد و پايدار كه بتوان در بستر آن رشد كرد، رو به افزايش است. اين شرايط، همان وطن است.
وطن در روابط اجتماعي رو به سردي، نويد گرما، اميد به امنيت و آسودگي ميدهد. وقتي وطني قطعي داريم، اعتماد به نفسمان بيشتر ميشود؛ در آنجا، موقعيت خود را ميدانيم و احساس راحتي ميكنيم: «جاي من اينجا است.» ميتوانيم بيخيال سر سفره بنشينم، نه تنها در خانه خود، بلكه هر جاي ديگر، كنار آدمهاي آشنا. وطن مثل پايگاه زندگي است كه از آنجا دنياي ناشناخته را كشف ميكنيم. هر فردي نياز به گوشه دنجي دارد كه برايش آشنا است و ميتواند بدان پناه ببرد. هيچ فردي نميتواند در غريبگي كامل زندگي كند، هر كسي به وطن نياز دارد، يا بهتر بگوييم به وطنها نياز دارد كه هرگاه يكي را گم كرد، يكي ديگر باشد و دستش خالي نماند.
خانه كه پناهگاه جسم است، مكاني براي روح
و روان ميشود
وطن از قطعات اصلي و فرعي شكل ميگيرد، مانند موزاييكهايي كه مدام آنها را در اشكال متفاوت كنار هم ميچينيم. در اين مجموعه ابتدا مكاني كه فرد به آن احساس تعلق ميكند و آن را وطن مينامد، قرار دارد، آپارتمان محل سكونت، بعد روستا يا شهر، بعد استان و كشور. وطن براي اغلب افراد جايي است كه داستان زندگيشان آغاز ميشود. در اين آغاز چيز عجيبي است كه در تمام طول زندگي تاثير آن را ميبينيم.
از همه مهمتر محل زندگي است. ميل از بيرون به داخل رفتن به قدمت عمر بشر است مثل انسانهاي اوليه كه به غار پناه ميبردند. در طول زمان خانه به عنوان محل محافظ بدن، تبديل به مكاني براي راحتي روح و روان شده است، جايي كه بدون هيچ ممنوعيتي هر كاري دوست دارد، انجام دهد. يك محيط آشنا، آرامشبخش است گرچه ممكن است براي ديگران عجيب به نظر بيايد. بيدار شدن، خوردن، كار كردن، تفريح كردن و رفتن به رختخواب، زمان را ميسازند و اسباب و اثاثيه خانه مكان را. قاب عكسهاي روي ديوار، گوشهاي از اتاق نشيمن، آشپزخانه و حمام، دستگيرههاي شير آب و حتي بويي كه در خانه به مشام ميرسد: با تركيب همه اينها خانه به مكاني كاملا شخصي بدل ميشود. وطن اما خيلي بيشتر از يك مكان است. وطنِ ارتباطات انساني به عنوان وطن روح و روان، براي اغلب آدمها ارزش بيشتري از وطن خاكي دارد. اين ارتباط انساني درهمتنيده و پيچيده براي خود فرد جهاني آشنا و ملموس است. مهمترين وطن براي خيليها جايي است كه روابط خصوصيشان شكل ميگيرد. بهترين حالتِ آن عشق است كه آدم را در نگاه و آغوش ديگري آسودهخاطر ميكند و خود را براي لحظهاي از ياد ميبرد.
وطن جايي است كه عشق را در آن تجربه ميكنيم. عشاق به دنبال منطق احساسي خود ميروند. همه عشاق صحنههايي در ذهن دارند كه فراموش نميكنند. شبهاي تابستان، علفزارها، ساحل دريا و...
عشق هر مكاني را به وطن تبديل ميكند زيرا در آنجا آسودگي و امنيت احساس ميشود.
اين وطن دروني در بيوطني خاكي قابل دستيابي است. افراد به وطن درون چنان وابستهاند كه با وجود جابهجايي محل زندگي، همچنان به آن وابسته ميمانند. ترك وطن خاكي بسيار سهلتر از ترك افكار است. طرز فكرمان چنان برايمان آشناست كه ديگران در مقابلش غريبه مينمايند. زندگي بدون حقيقت، جهت ندارد، اما زندگي با حقيقتي كه در مورد آن نميشود پرسش كرد، ممكن است به خطا برود. اما اصل يك وطن، ارزشي است كه براي انسان قايل است.
چيزي كه در بحث راجع به وطن هميشه فراموش ميشود، چند وجهي بودن آن است. نميتوان وطن را به يك مكان خلاصه كرد. وطنهاي ارتباط انساني، روحي و رواني، موقتي هم وجود دارند. طبيعت ميتواند بزرگترين قسمت يك وطن را تشكيل دهد و انسان در آنجا براي اولينبار احساس در خانه خود بودن دارد. طبيعت چيزي است اصيل و هرچه تكنولوژي زندگي ما را بيشتر پر ميكند، مشتاقانهتر در پي آن ميرويم.
در شكل جديد زندگي، وطن ديجيتالي شده است. خيليها در آن احساس آرامش و امنيت ميكنند. از آنجا كه اين جهان جديد امكان كار و زندگي غير وابسته به مكان را ايجاد كرده است، ميتوان در يك روستا زندگي كرد. بعضيها شهر را به عنوان وطن خود ميدانند، چون برايشان الهامبخش است. براي بعضيها در راه بودن وطن است كه الان به خاطر پاندمي كمتر امكانپذير است. پيش از اين عدم وابستگي به يك مكان آنقدر راحت نبود كه امروز به خاطر شبكههاي جهاني ممكن است.
اتوپيا هم ميتواند وطن باشد
باز وطني هست كه ارزش آن بالاتر از هر مكاني است. آدمها كمتر متوجه اين مطلب هستند كه به يك وطن زماني اعتماد كردهاند. خيليها زندگي خود را در برنامههاي روزانه، هفتگي و سالانه به همراه رسم و رسوم و جشنها خلاصه ميكنند. هر چيزي «دوره خودش» را دارد. كسي احساس در خانه خود بودن دارد كه حوادث تاريخي و شخصي «زمان خود»، مثل موسيقي يا مد لباس دوران خود را كه با طرز فكر و رفتار او آشنا هستند، در كنار داشته باشد. اگر اين آشنايي را از دست بدهد، تازه ميفهمد كه ديگر دوره آن چيزها گذشته است. جوانترها دورهاي را كه در آن به دنيا ميآيند بهطور طبيعي وطن خود ميدانند، اما مسنترها با آن بيگانه ميشوند، چون ديگر هيچ چيز «مثل قديمها» نيست.
هر چيزي زماني فاني است و هر چه غير از اين باشد بيپايان است. در زندگي مرز رويا و تخيل با اتوپيا كه وطني است در ناكجاآباد و بيزمان در هم تنيده ميشود. اتوپيا از سر اشتياق آدمي براي جهاني ديگر است، چون جهان فقط آن چيزي نيست كه وجود دارد، بلكه آن چيزي كه ميتواند باشد هم هست. وطن ميتواند در ممكنات حيات يابد. قدرت تخيل به روشي زميني از آنچه واقعي و محدود است گذر ميكند و متعالي ميشود. اين همان روش مذهب است.
زيباترين اتوپيا جايي است كه همهچيز خوب است؛ ممكن است بهشت باشد كه در اين حالت در جهان واقع قابل دسترس نيست اما در تخيل ذهني چرا. از زماني كه اتوپيا به عنوان تصوير مخالف جهان واقع غير بهشتي شكل گرفته است، به هر شكل تصور ميشود. آيا ممكن است اصلا تصوير مخالف نباشد؟ ممكن است اصلا فرافكني يك تمايل نباشد، بلكه بيان تصويري خوب از بودني جامع است كه در هر چيزي حضور دارد. بدون اينكه خود موجود باشد، در انرژي و هر موجود ديگري وجود دارد.
در آخر من خود را، مثل نقاشي راهب كنار دريا اثر كاسپار داويد فريدريش (Caspar David Friedrich) ميبينم كه حيرت خود را از مرز شرايط انسان، در اين تابلو نشان ميدهد. انساني كه كاملا براي خودش است و همزمان هم آگاه از ابديتي كه هستي را دربرگرفته و در گمگشتگي انسان پنهان نموده است. اين وطني نهايي است. اين انرژي كه در جلوي چشمان من در دريا افزون ميشود، موجهايي را در من ايجاد ميكند. واقعا نميدانم از كجا ميآيند و به كجا ميروند. فقط ميتوانم در مورد آنها تصوراتي داشته باشم.
با ناپديد شدن كوانتومهاي كوچك انرژي زندگيم، فكر ميكنم بخشي از انرژي بيپايان كيهاني شوم پس ميتوانم آغوش خود را براي آن باز كنم و بگذارم موج مرا با خود ببرد. به يك شكل زميني به اين سيال خدايي تعلق دارم و در آن چنان احساس زندگي ميكنم كه نميتوانم تصور كنم، مرگ مرا فرا بگيرد. با اين حال روزي به شبح تبديل خواهم شد و در هوا، در باغ و در وطنم و در اين دنيا و كهكشان بيپايان حل خواهم شد.
ترجمه: آذر محمودي
* (Wilhelm Schmid) نويسنده كتاب «يافتن وطن. زندگي در جهاني نامطمئن»
منبع: دي سايت شماره ۱۸ تاريخ ۲۹ آوريل ۲۰۲۱
افراد به وطن درون چنان وابستهاند كه با وجود جابهجايي محل زندگي، همچنان به آن وابسته ميمانند. ترك وطن خاكي بسيار سهلتر از ترك افكار است. طرز فكرمان چنان برايمان آشناست كه ديگران در مقابلش غريبه مينمايند.
در زندگي مرز رويا و تخيل با اتوپيا كه وطني است در ناكجاآباد و بيزمان در هم تنيده ميشود. اتوپيا از سر اشتياق آدمي براي جهاني ديگر است، چون جهان فقط آن چيزي نيست كه وجود دارد، بلكه آن چيزي كه ميتواند باشد هم هست. وطن ميتواند در ممكنات حيات يابد.