قبيله خون
ميشد بدانم اينكه خط سرنوشت من
از دفتر كدام شب بسته وام شد؟
اول دلم فراغ تو را سرسري گرفت
و آن زخم كوچك دلم آخر جذام شد
گلچين رسيد و نوبت با من وزيدنت
ديگر تمام شد گل سرخم، تمام شد
شعر من از قبيله خون است، خون من
فواره از دلم زد و آمد كلام شد
ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را
شعر من و شكوه تو، رمز دوام شد
بعد از تو باز عاشقي و باز، آه، نه
اين داستان به نام «تو» اينجا تمام شد!حسين منزوي