نگاهي به نمايش «هملت» كاري از شايان افشردي در سالن تئاتر مولوي
گرفتار در جهان هاينر مولر و برنار ماري كلتس
رضا بهكام
آيا بايد متن كلاسيك هملت انگليسي را با فرآيند تغيير و گرايش به سوي مدرنيسم و شيوههاي اجرا در سالهاي متمادي حيات خويش و تاكنون امري پسامدرن برشمرد؟ آيا برخورد با متون نمايشي كلاسيك در سده جديد با بهرهمندي تلفيقي از فرآيند چند نگاهي، حاصلش ريسكي پرمخاطره در اجراست؟ نمايش هملت «شايان افشردي» با بهرهمندي از آثار «هملت» شكسپير، «هملت ماشين» هاينر مولر آلماني و «روز مرگ در داستان هملت» اثر «برنار ماري كلتس» فرانسوي دوست دارد پايش را فراتر از يك اجراي مدرن بگذارد و با افقي پستمدرن خودش را سازگار كند. نمايش مينيمال حاصل در فرم خودش را شناور ميكند تا براساس ميزانسني دو سويه و حذف عمق ميدان به زمان حالي وصل شود كه حتي به حذف تاريخ در لايه پسزمينهاش دست بزند.
ارتشي از كاراكترهاي شكسپيري به فنا رفتهاند و تنها هملت و اُفليا باقي ماندهاند تا نمايندگان نهچندان وفادار عصر طلايي و كلاسيك تئاتر صحنهاي باشند. تنها نامي از آنها باقيمانده است و كشته شدن و سوگواري بر پدر هم بهانهاي است براي اجرا. رفتارشناسي دو شخصيت نمايشي از لايههاي سياه و سفيد محض براساس ساختار كلاسيك به سوي دو شخصيت چند لايه و مرموز پيش نميرود. آنها نماينده زمان حال نيستند، دوست دارند آن را بازنمايي كنند اما باورپذير نيستند. صحبت بر سر آينده نيست و نميتواند باشد.
هر آنچه كه آنها را به زمان حال و اندكي به آينده نه چندان دور و قابل حدس پيوند ميزند استفاده از رئاليسم جادويي صحنه است. نماد موشي كه با تكنيكهاي بزرگنمايي و كوچكنمايي در جاي جاي صحنهها پراكنده است و هملت جوان تلاش ميكند تا مخاطبش را با زبان او بياميزد. صنايع ادبي جناس و كنايه و تشبيه و استعاره همچنان كه در متن كلاسيك موج ميزند در اين نمايش هم متن خودش را به آنها الصاق ميكند.
حضور موش بزرگ در صحنه به التهاب و مفهوم صحنه كمك شاياني ميكند تا اين اتفاق با متممهايي نظير موسيقي و صدا خودش را به تابلوي ابتداي صحنه و پشت پيشخوان وصل كند. نمايش با بهرهمندي از فكت ديالوگهاي نمايشنامههاي «هملت ماشين» و «روز مرگ در داستان هملت» كه پيشتر نام نويسندگانش ذكر شد براي خود وزني دست و پا ميكند تا با استعانت از لحن كلاسيك هملت شكسپير خودش را در دام پست مدرنيسمي گنگ دچار كند.
فرم با آغشته كردن خود به فرم فرعي مجلس شبيهخواني علاوه بر اجراي مراسم عزاي پدر هملت در لايه بيروني، خودش را در لايه دروني نيز براي پديده هملت بودن و ماندن به تغيير و تكاملي در زمان حال ميرساند. هملتي كه گاه عليه خودش ميشورد، عليه عشقش طغيان ميكند، تحقير ميكند و خودش را با نمادهاي مدرن و رفتارهاي برآمده از اجتماع معاصر همسنگ ميكند تا بازنمايي رويدادها و وقايع اين روزهاي جهان آشوب زده باشد. اين چيزي است كه در فرمولهاي محاسباتي بايد درآمده باشد اما چنين نشده است! آيا نمايش حاصل با بهرهگيري التقاطي از متني كه از سه اثر پيشين وام ميگيرد ترسيمكننده اجتماع زمان حال هملت و افلياي امروزي است؟ مخاطب تا چه حد سواي فرم و زيبايي بصري و شنيداري با آن دو همراه ميشود؟ استفاده از آشناييزدايي در برخي آكسيونها و همچنين جنسيتزدايي پارادوكسيكال آنها در زبان بدن و گفتار تا چه حد در آشكارسازي شخصيتهاي معاصر و لايههاي پيچيده شخصيتي موفق بوده است؟ مگر نه آنكه رسالت متن هاينر مولر بازتاب اجتماع ملتهب آلمان شرقي و غربي در زمان خود بوده است؟ پس آيا هملت التقاطي حاضر رسالتبرداري جامعه ما يا جامعه اروپاي زمان حال است؟ به نظرم با اندكي تمركز بر متن و ديالوگها ميتوان دريافت كه ابعاد انتقادي نمايش حاصل شعاري و در مذمت و دهنكجي به ساختار كلاسيك هملت پايش را فراتر نميگذارد. متن حاصل محافظهكار است و به حاشيه كشيده شده است و اندكي براي آرايش خود از فكتهاي مولر و كلتس وام ميگيرد. قافيههاي شكسپيري درهم است و اين شكست زباني ريتم اثر را در ميانه به چالش ميكشد.
آيا بازتاب دو تابلوي نقاشي بر صحنه، اولي با سپاهيان عموي هملت با ظواهر كلاسيك و دومي تغيير به سوي جامعه جنگزده مدرن اروپا سازشبرداري دارد؟ تا حدود زيادي پاسخ منفي است. جهان متن و اجرا به تنهايي راهي براي زبان مستقلي جهت فهم كردن و ايستادگي پيدا نميكند خودش را به مطالعات پيشا و پسا اجرايي آويزان ميكند. مخاطب گنگ از سالن اجرا خارج ميشود و تمام اينها اثر را در فرآيندي مجهولالهويه باقي ميگذارد.
آيا اقتباس سهگانه از متون مفروض در نقاط عطف نمايش به درستي به هم چفت و بست ميشوند؟ هملت شكسپير شرح حال هملتي درمانده است، روانشناسياش مشخص است. هملت مولر طغيانگر است، از جلد خودي هملت بيرون زده است و عليه دولتش ميتازد. هملت كلتس ضد هملت است، خيانتكار است. هملت پيش روي در كدامين مرز شخصيتي اين سه باز ميايستد؟
آيا ما ميتوانيم او را درك كنيم؟ آيا جهان علت و معلولياش به منطقي مشخص منقش است؟ آيا پيرنگ دروني دو شخصيت هملت و افلياي حاضر در عطف با پيرنگ بيروني، جهان آنها را بيرونريزي ميكند؟ گاهي پاسخها منفي است و گاه مثبت. نه آنكه اين بسامد آلترناتيو خوشايند تعريف مدرنيته اجرا در اثر باشد بل با پشت كردن به اينها، گنگي و مجهوليتش در ذات و هسته نمايش عيان ميشود. اگرچه كه تسلط بازيگران در بيان و كنشها آنها را در خط بالاتري از متن و ميزانسها نگه ميدارد و از سويي وجوهات استفاده از كنشمندي ميكروفون كه خود در مقاطعي شخصيت مستقلي نشان ميدهد و به موازاتش طراحي صحنه چشمنواز است و از المانهاي پست مدرن تبعيت ميكند اما آنچه كه متن را به اثر نميچسباند بحث دراماتيزه نبودن و نشدن متن در اجراي حاصل است. به راستي درد و رنج هملت بازتابي از جامعه مدرن امروز است؟ آيا افلياي خلق شده در اين نمايش افلياي مدرن مولر است؟ يك قديس هرجايي؟ قاعدتا پاسخ منفي است. افلياي حاصل را نميشناسيم، نميدانيم او كيست، آيا افلياي كلاسيك شكسپير است يا افلياي مدرن مولر و حتي كلتس يا افليايي از تيپ اجتماعي جامعه امروزي است؟ او را نميشناسيم چون از جهاني ناقص برخاسته است، كولاژي از همهچيز است و هيچ. درد و رنجشان معلوم نيست، فانتزي آنها مبهم است. نسبت هملت و افلياي موجود با درونمايه اثر جديد نزديك به نقطه و خط است كه به دوراني پويا نميانجامد، به دايرگي، به سفري قهرماني و عبور از آنتاگونيستهاي برآمده از دولتها و اجتماع مدرن.
متن تلاش ميكند تا با شدت اصوات بازيگرانش كوبنده باشد اما نيست. نقطه مثبت نمايش اما بهرهمندي از تعليق و اثرگذاري رئاليسم جادويي است. تكنيكهاي بزرگنمايي و كوچكنمايي كارگردان از المان موش، خصايصي چون جوندگي، كثيفي و چرك تابي را در جهان متن-اجرا بر ميتابد و موسيقي امبينت نيز به كمك رئاليسم جادويي آمده تا اندكي كوبندگي را در نقطه اوج روايت در پايان نمايش مخاطب را با مسخ تصوير تابلوي نقاشي به فاصلهگذاري متن-اجرا مبتلا كند.
براساس برداشت انتزاعي از متن مولر قاعدتا تكنولوژي و ماشينيسم فرزندان ناخلف جوانان و زوجهاي شكست خورده امروزي هستند، اتفاقي كه در نمايش خودش را به بنمايه اثر الحاق ميكند تا برخي از جهان زيباييشناسانه هملت التقاطي پيش روي به درخششي تك بعدي متصل باشد. پاي آوانگارديسم و ابزورديسم در اين نمايش دو سويه وسط نيست. آدمهايش به اومانيسم و فرديتگرايي و خودشيفتگي و سمپات فكري مولر آلماني و كلتس فرانسوي نزديك نميشوند و خلقشان بسان موجودات ناقصالخلقهاي ميماند كه دركش بيرون از جهان نمايش است و براي زيست شهري مثلي نمييابد و در جغرافياي خاموش خودش ارتزاق ميكند.