سماق نوروزي توفيق
آلبرت كوچويي
نوروز در آبادان، از اسفند آغاز ميشد. در دهه سي و چهل كه چنين بود. آسمان و زمين آبادان، خود را براي برپايي نوروز آماده ميساختند. درس و مشق از همان اسفند پايان ميگرفت. آنچه از آبان شروع شده بود. ديگر شال و كلاه ميكرديم شايد تا خيل مسافران از هر گوشه ايران را پذيرا شويم. پايان تعطيلات نوروزي، پاياني بر همهچيز بود. امتحانات هم. البته جز نهاييهاي خرداد كه در هواي شرجي آبادان، كلافهمان ميكرد. براي من نوروز طعم متفاوتي داشت. در خانه روزنامهخوان ما، شمارههاي ويژه نوروز، سرازير ميشد: سپيد و سياه، ترقي، آسياي جوان، اميد ايران و ... براي خواهر اطلاعات دختران و پسران و اطلاعات دانشآموز و براي من كيهان بچهها و بعدتر سرك كشيدن توي مجله توفيق كه گاه ستونها و طنزهايش، به قد و قوارهمان نميخورد. صفحات بيشتر، رنگينتر و مطالب ويژهتر. هرگز يادم نميرود، اگر از مدرسه ميرفتم سراغ كيوسك كه البته دور از ما و در محله احمدآباد بود، اگر از خانه راهي بازار ميشدم، نزديكتر بود. راه كيلومتري را به دو و هيجانزده ميرفتم و برگشتني روزنامهخوان تا خانه! از روي جلد تا آگهيهاي پشت جلد روزنامه را سطر به سطر ميخواندم. تا به خانه برسم، همه را خوانده بودم. هيجان آمدن ويژهنامهها، از ماهها پيش دامنگير بود. هيجاني همراه با نگراني براي ديدن روزنامه توفيق. آيا بيايد آيا نيايد. چرا كه مدام توقيف ميشد توقيف بود و به قول توفيقيها، توي «قيف» بود. باز «قيف» كاغذي نصيبمان ميشد يا عينك سه بعديساز عكسها؟ توفيق هر بار ابتكاري ميزد. چه روزنامه، چه ماهنامه و چه سالنامهها، عكسهاي سه بعدي البته خاص ماهنامه توفيق بود. آيا روزنامه فروش قيف كاغذي دستمان ميداد؟ وقتي توفيق توقيف ميشد، به مشتريان و آبونههايش قيف كاغذي ميدادند كه تويش سماق بود، نوشته ميگفت: توفيق توقيف رفت، فعلا سماق بمكيد! سماقي كه تعطيلات نوروزيمان را تلخ ميكرد، تا در آمدن توفيق از توي قيف يا توقيف تا روزي كه كلك توفيق را براي هميشه كندند و ديگر در نيامد. هيجان ويژهنامههاي نوروزي رهايم نكرد، تا روزي كه خود سردبير شدم. هيجاني كشنده شد. پول كاغذ، پول چاپ، زير بار نرفتن مديرمسوول و تحمل هزينهها، عيدي و جز اينها. مدير مسوولي بود كه جان به لبمان ميكرد كه چند ده صفحهاي را اضافه و رنگين كند. شكنجهآورتر از همه اينها، چكپول بچهها را بيستوهفت و بيستوهشت اسفند ميداد كه فردايش تعطيلي بود. بدو بدو بچهها، به سوي صف بلند مشتريان بانكها. حالا چك و چانه زدن و ريش گرو گذاشتن براي اينكه چك حقوق و حقالتحرير و عيدي را اواسط اسفند بدهد مگر قبول ميكرد؟ حالا از بدقوليهاي چاپچي و ليتوگرافي و توزيع كه ماراتني كشنده بود، بگذريم. همه اين خستگيهاي حاصل از بدو بدوها با ديدن نخستين شمارههايي از مجله كه از افست و روتاتيو و... به در ميآمد از ياد ميرفت. بوي خوش رنگ و مركب و تازگيهاي كاغذ، انگار به مشام كشيدن بوي نادرترين عطر جهان باشد. البته طعم خوش چاپ سالنامه اگر مديرمسوول و صاحب امتياز تن به آن ميداد، ديگر ماندنيترينها بود. تلخترين حادثه تهيه ويژهنامه برميگردد به سالهاي دبيرستان. روزنامه ديواري ويژه نوروز براي دبيرستانمان در آبادان بود. روزنامه ديواري، به تمامي طنز و كاريكاتور بود. يك عيدانه. چه كرده بوديم؟ همه معلمها و مدير و ناظم را به خيالمان به شوخي گرفته بوديم. سختترين نيش و كنايهمان را توي روزنامه ديواري نصيب مديرمان كرده بوديم. آن روزها، برو بروي بريژيت باردو ستاره سينماي فرانسه بود، مشهور به گربه ب.ب. مدير آن هنگام ما هم اول اسمش ب.ب بود، او را گربه ب.ب نقش كرده بوديم. روزنامه ديواريهاي ما به پايين كشيده، به قولي توفيقيها توي قيف رفت و براي هميشه تعطيل شد. تا يادمان باشد، پا توي كفش بزرگان نكنيم البته نيش و كنايههاي توفيق به وزارت فرهنگ آن هنگام كه آن را وزارت خرچنگ ميخواند، دلمان را خنك ميكرد.