• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5178 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۶ فروردين

جواب مثبت

محمد خيرآبادي

شايد آن روز با خودش گفته باشد «بيچاره تا حالا دختر غريبه نديده. حق دارد دست و پايش را گم كند». اما من خيلي هم چشم و گوش بسته نبودم. تا هفت هشت سالگي با دخترهاي همسايه دوست بودم و با هم به كلاس نقاشي مي‌رفتيم. در دبستان و راهنمايي، چند بار براي مسابقات فرهنگي و هنري، ما را همراه با دخترهاي شيفت‌عصر سوار اتوبوس كردند و به آموزش و پرورش منطقه بردند. يكي از آنها را خوب به خاطر دارم. علاوه بر اينها، در آن سال‌هاي دانش‌آموزي بالاخره چند‌تايي هم، فيلم ويديويي گير آورده و يواشكي ديده بودم.در دوران دبيرستان هم كه خواه ناخواه اطلاعاتم تكميل شده بود. پس اين وصله‌ها به من نمي‌چسبيد. سكوتم را به حساب چشم وگوش بسته بودنم نبايد گذاشت. پس چه مرگم شده بود؟ چرا مثل ابوالهول نشسته بودم و روبرو را نگاه مي‌كردم؟ آخرين روزهاي زمستان بود. خودم را پيچيده بودم توي اوركت و شال و كلاه، طوري كه حركت كردنم سخت شده بود. توي ماشين جاي يك آدم و نصف را گرفته بودم. روي صندلي عقب، وسط، بين دو نفر نشسته بودم، صاف زل زده بودم به جاده و راننده هر بار كه توي آينه نگاه مي‌كرد با من چشم تو چشم مي‌شد. شايد راننده توي دلش گفته باشد: «اين ديگر كيست؟ تعطيل تعطيل است» اما راننده چه اهميتي داشت؟ مهم كسي بود كه سمت راستم نشسته بود. همان كه عينكش را داده بود بالا، مقنعه‌اش رفته بود عقب و عينك را مثل تل مو، روي سرش گذاشته بود. چشم‌هايش قهوه‌اي روشن بود و احتمالاً آرايشگري ناشي، ابروهايش را مثل نخ، باريك و كمرنگ كرده بود. همين مقدار را هم موقعي كه داشتيم سوار مي‌شديم، از دريچه بين شال‌گردن و كلاه، در او ديده بودم. بعد از سوار شدن نه تنها به چپ و راست نگاه نكردم، بلكه حتي يك جمله درست درمان هم، در مسافرت 45 كيلومتري بين دو شهر، از دهانم بيرون نيامد. فقط يك سري اصوات و الفاظ مثل «آها، خب، بله، كه‌اينطور» در جواب حرف‌هاي او، گفتم. در فكر اين بودم كه پايم را از گليم خودم درازتر نكنم. حتماً با خودش فكر كرده بود با يكي از اين جوان‌هاي باحيا و سر به زير طرف است كه تازه دانشگاه قبول شده و وارد اجتماع شده. اما من آدم به دور نبودم. از دخترها نمي‌ترسيدم، هر چند از زبان‌بازي و بذله‌گويي هم خوشم نمي‌آمد. ناخودآگاه لال شده بودم. دست خودم نبود. من فقط دلم جاي ديگري بود. منتظر بودم بهار شود و جواب مثبت را از كسي كه منتظرش بودم، بگيرم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون