يعقوب ليث و ديرالعاقول
مرتضي ميرحسيني
از همان روزهاي نخست سركردگي در سيستان، هيچ ارادت و تعلق خاطري به خليفه نداشت و به دستورات و سياستهاي اميران مطيع خليفه هم چندان اهميتي نميداد. زماني كه قويتر شد و خراسان را از خاندان طاهري گرفت و دستنشانده دولت بغداد در شرق جهان اسلام را از امارت به زير كشيد، بزرگان نيشابور از او حكم خليفه را خواستند. به او گفتند تو را نميپذيريم، مگر آنكه اثبات كني آنچه كردهاي به دستور - يا حداقل به تاييد - خليفه بوده است. نوشتهاند يعقوب شمشيرش را بيرون كشيد، برق تيغه آن را نشانشان داد و گفت: «عهد و لواي من اين است!» پيش و پس از اين ماجرا، بارها، گاهي به اشاره و گاهي به صراحت ميگفت خليفه هم در بغداد با همين حكم (حكم شمشير و استيلا) حكومت ميكند و اساس قدرت عباسيان به زور و سيطره استوار است. خودش را مطيع دولت عباسيان نميديد، اما تا مدتها از اعلام مخالفت و شورش علني ضد آنان اجتناب ميكرد. حتي در شرق خراسان و آن سوي سيستان و نيز در مازندران (طبرستان) با دشمنان خليفه جنگيد و آنان را مغلوب و منهزم كرد. زندگياش در جنگ و اردوكشي ميگذشت و چندين و چند سال، در گوشه و كنار ايران با دشمنان و رقبايش گلاويز بود. كرمان و فارس را گرفت و مرزهاي قدرتش را به ايالتهاي نزديكتر به بغداد تا خوزستان گسترش داد. هر چه قويتر شد، بيشتر از خليفه و دولت عباسي ابراز انزجار كرد. شنيده بود كه خليفه در مجامع عمومي او را لعن و نفرين كرده است و ميديد كه طرفداران خاندان عباسي از هيچ توطئه و خدعهاي براي سرنگونياش ابا ندارند. اما از چيزي نميترسيد و تصميم به تغيير سياستهايش نداشت. مطمئن بود اگر جنگي دربگيرد، سپاه خليفه را درهم ميشكند و كار دولت بغداد را يكسره ميكند. با همين باور راهي عراق عرب شد و عزم بغداد كرد. ميگفت براي ملاقات با خليفه و صحبت با او به آنجا ميرود و برخي ميگويند واقعا قصد جنگ نداشت. اما جنگي سخت و خونين درگرفت، به سال 255 خورشيدي در چنين روزي در محلي موسوم به ديرالعاقول. در آنجا با سپاهي بزرگ و مجهز مواجه شد كه خود خليفه - با پوشيدن لباس منسوب به رسولالله - فرماندهياش ميكرد. از هر دو سپاه عده زيادي كشته شدند. گويا شماري از سركردگان سپاه يعقوب، تن به جنگ با «خليفه مسلمين» ندادند و فرمانده خودشان را پيش يا در بحبوحه درگيريها رها كردند. يعقوب به جنگ ايستاد و سربازانش دليرانه جنگيدند، اما جز شكست، امكان ديگري برايشان وجود نداشت. در ميداني ناآشنا ميجنگيدند و براي مواجهه با تيرهاي آتشين سپاه دشمن، تدبير موثري نداشتند. بعد هم نهري از نهرهاي دجله را به سمتشان سرازير كردند و آنان را ميان آب و آتش به تنگنا انداختند. خلاصه اينكه يعقوب در ديرالعاقول شكست خورد، به واسط رفت و از آنجا به شوش عقب نشست. روزهاي عقبنشيني بسيار خشمگين و رنجور بود. همان حرفهايي را ميزد كه معمولا بازندگان ميزنند. به قول زرينكوب «وقتي او را ملامت ميكردند كه در اين جنگ خطاها كردي و در تعبيه لشكر و طرز و راه حركت و در انتخاب مكان و زمان اشتباه كردي، جواب ميداد كه من گمان نميكردم جنگي روي دهد، اگر ميخواستم جنگ كنم شك نبود كه فاتح ميشدم. ليكن به جنگ نيامده بودم و گمان ميكردم كار به پيام و نامه تمام ميشود.» مصمم به جبران شكست و گرفتن انتقام بود. اما فرصتش را پيدا نكرد. چندي بعد بيماري به جانش افتاد و او را از پا انداخت. بيشتر از دو هفته از قولنج و سكسكه رنج برد و بعد -در جنديشاپور - براي هميشه آرام گرفت.