ما از درد نمیمیریم فقط از آتش درد میگذریم
نازنين متيننيا
يكسال است كه چيزي ننوشتم؛ نه اينكه دست به قلم نباشم، نه. اما چيزي درخور شأن روزنامه و روزنامهنگاري، تحليلي درباره وقايع روز، حرفي درباره خبرها، نظري درباره آنچه به سرمان آمده يا دارد به سرمان ميآيد، ندارم. انگار دقيقا همانجايي كه نقطه پايان درمان سخت و سنگينم گذاشته شده، دستي من را هل داده به دنيايي از منگي جهان بيرون. رابطهام قطع نيست. اما وصل هم نيستم. هر روز يادداشتهاي صفحه را ميخوانم، به خبرها فكر ميكنم، يادداشتها را ميفرستم ويراستاري، عكسهاي صفحه را سرچ ميكنم، ماكت ميبندم و منتظر ميشوم تا صفحه فرستاده شود و كارم تمام. بعد فكر ميكنم امروز هم هيچ نظري نداشتم. هيچ حرفي هم. يادداشتي ننوشتم و بدون اينكه معلوم باشد اين صفحه از آن من است و نتيجه ۱۸ سال سابقه روزنامهنگاري من، آن را تحويل دادم و بايد منتظر فردا باشم. بعد باز ميروم توي هپروت، توي دنيايي كه در آن هيچ چيز از واقعيت روزانه برايم بولد و مشخص نيست. گاهي اوقات باورم نميشود كه رييسجمهور عوض شد كه مثلا آن جلسههاي برجام كه روزي روزگاري به خاطر پوشش خبرهايش تا نيمههاي شب توي تحريريه ميماندم حالا باز هم در جريان است يا خبرهاي گراني و جنگ در كشورهاي همسايه و هزار ماجراي ديگر كه تحت تاثير آنها زندگيام ميگذشت، هنوز هستند و من در نقطهاي بسيار دورتر از آنها ايستادهام و شبيه موجودي سر و فلج شده، فقط نگاه ميكنم. من دقيقا نميدانم چه اتفاقي افتاده، روزهايم به استرس و اضطراب آينده ميگذرد اما، اين آينده هيچ ربطي به خبرها و زندگي روزنامهنگاريام ندارد. به چه چيزي ربط دارد؟! به بيماري. به آنچه پشت سر گذاشتم اما هنوز پشتسر گذاشته نميشود. تلاش ميكنم خودم را از هپروت بيرون بكشم كه چيزي برايم مهم شود، اما نميشود. ارزش خبري همه چيز براي من از دست رفته. گاهي فكر ميكنم كه در رابطه با جهان بيرون، آدم پير و خسته نود سالهاي هستم كه در يك عصر شلوغ پارك روي نيمكتي نشسته و حتي زمين خوردن يك بچه و صداي گريه دردناكش هم باعث نميشود تا فكر كند كه اتفاق مهمي رخ داده و آنچه پشت سر گذاشته باعث شده تا نظارهگر خاموشي باشد و «اين نيز بگذرد» را آرام آرام معني ميكند. اين كاري است كه سرنوشت با من كرده. بلايي است كه درد سرم آورده. قبل از درد همه چيز مهم بوده و بعد از درد، همه چيز بياهميت است. متاسفانه توي هيچكدام از كلاسهاي روزنامهنگاري اين را يادمان ندادند. نگفتند كه ارزش خبري وقايع گاهي به كل تمام ميشود كه ديگر هيچ چيز مهم نيست جز خود اتفاق كه آنهم در سطحي از حساسيت باقي ميماند و لايههايي عميق پيدا نميكند. مثل همين روزهاي جامعهاي كه اگر درست و دقيق به آن نگاه كنيم، همه چيزش در سطح معنا پيدا ميكند و عمقي ندارد. در هپروتيم همه انگار. ميرويم و ميآييم و فقط اميدواريم از اين فشار اقتصادي و اجتماعي تا آن يكي، فرصتي براي نفس باشد. دارم خلط مبحث ميكنم؟! شايد. اما چيزي جز اين مقابل چشمهاي من نيست. يادم نميآيد چه كساني و در چه زمانهاي اما بارها و بارها توي همين صفحه يادداشتهايي نوشتند و كار كردم با اين مضمون كه فلان ماجراي اجتماعي، بهمان فشار سياسي، بيسار وضعيت اقتصادي و...شبيه توده سرطاني است كه در پيكره جامعه افتاده و دارد آرام آرام رشد ميكند و مسوولان بايد به هوش باشند. اما انگار كسي حواسش نبوده و سرطان پخش شده در تن جامعه و هپروت آمده تا جاي درد را بگيرد. طعنه عجيبي است براي من؛ يك روزي توي زندگي شخصيام توده واقعي سرطان را پيدا كردم و بعد درد آمد و درمان، نقطه پاياني بود به همه چيزي كه بودم. حالا توي اين هپروت و بعد از يكسال، تنها خبري كه مدام مقابل چشمانم رژه ميرود، خبر سرطان دكتر هادي خانيكي است. سنسورهايم به درد حساس است و ارزش خبري خودش را دوباره نشان ميدهد. اولينبار است كه شاگردي جلوتر از استاد خودش ايستاده كه ميداند كه روزهايي پيشروي استاد است و چه جام دردي كه بايد سر بكشد تا آنچه دست سرنوشت براي او رقم زده، اتفاق بيفتد. عجيب است. من نبايد آنقدر در جريان همه چيز باشم، نبايد آنقدر بدانم كه وقتي استاد روي تخت بيمارستان دست به قلم ميشود، چه دردي سرازير شده و چه لحظههاي عميق شخصي تجربه نشدهاي ناگهان خود را نشان ميدهند. اما به جبر زمانه ميدانم و به جبر زمانه چند قدم جلوتر منتظر ايستادهام تا هادي خانيكي هم سرسلامت از آتش درد بگذرد و بيايد اين طرف خط بايستد. نوشته: «درد كه كسي را نميكشد» و درست هم نوشته؛ من از درد نمردم، خيليها را ميشناسم كه از درد نمردند، اما درد شكل ديگري از زيستن را به آدم ياد ميدهد. شكلي بسيار دورتر و متفاوتتر از آنچه تا ديروز بودي و وقتي آنقدر تغيير به سراغت ميآيد، وقتي در كلاف سردرگمي از چه بودي و چه شدي گرفتار ميشوي، شكلي از مردن هم برايت تصوير ميشود. خود قبليات را ميبيني كه آرام آرام تمام ميشود و در نقطهاي روشن در آن دوردستها، آدم تازهاي را ميبيني كه منتظر توست تا بروي و دستش را بگيري و بپذيري كه به پايان يك دوره رسيدي و شروع دورهاي تازه. شايد اين شكل و تصوير همان اميدي است كه دكتر خانيكي از آن حرف ميزند، اميدي كه نه تنها در بيماري جسمي و فردي ما خودش را نشان داده كه شايد بتواند روزي روزگاري به تن و ذهن جامعه ايراني برگردد.ما روزنامهنگارهاي از سرطان جسته احتمالا بهتر ميدانيم كه درمان سرطان از بطن جامعه ايراني چه درد و خونريزي شديد وحشتناكي دارد، اما آدميزاد به اميد زنده ماندن زنده است و هر سرزميني شايسته بقا و زنده ماندن.