يادداشتي بر نمايش «بك تو بلك» سجاد افشاريان
گوش كن! نور گرفتني نيست
يلدا رحمدل
«اگه بتوني ده دقيقه چشماتو ببندي و به هيچ چيزي فكر نكني آزادي، اگه نتونستي توام تو انفرادي شخصي خودت زندگي ميكني.» بيشتر از يك ربع است كه از سالن شهرزاد بيرون آمدم اما هنوز در سلول انفرادي شخصي خودم هستم، حرفهاي علي مثل يك دلپيچه در دلم پيچ ميخورد، آنقدر كه به گلويم ميرسد و همانجا گير ميكند. ناخودآگاه تكرار ميكنم: «حالا چرا صداها برات اينقدر مهم شدن؟ هميشه مهم بودن.» جملهها در گلويم ميشكنند و از چشمانم سرازير ميشوند. چقدر صدا در دنيا هست كه شنيده نميشوند، مگر ما آدمها جز صدا چه چيز داريم؟ چه ميخواهيم جز اينكه حرف بزنيم و يك نفر به ما گوش كند؟ جز اينكه به جرم صداها و حرفها طرد نشويم و حبس نشويم، در خودمان! اين جهان بدون صداها، بدون اميد و بدون عشق چيست جز يك سلول انفرادي؟ چه چيز ما را زنده نگه ميدارد؟ اميد. اميد همه ما به چيست؟ به عشق، به نور. اين حرفها جا مانده نمايش «بك تو بلك» است در قلبم كه به قلم ميآيند. صداي علي، شخصيت اصلي داستان كه سجاد افشاريان آن را خلق كرده و به صحنه برده در ذهنم خاموش نميشود: «نورُ نگير... گوش كن... نورُ نگير». علي زنداني سياسياي است عاشق كه براي عشق زندگي ميكند، عشق علي محدود به معشوقهاش نيست، او عاشقي است كه هيچوقت تفنگش را در اين راه زمين نميگذارد حتي براي رساندن صداي همه آنهايي كه شنيده نميشوند و حالا اين آرزوي خودِ اوست كه اي كاش ميتوانستم با يك نفر حرف بزنم. شخصيت علي به يادمان ميآورد كه نميتوان عشق را زنداني كرد به همين خاطر است كه عاشقِ قصه بك تو بلك زودتر از چيزي كه بتوان فكرش را كرد، آزاد ميشود. علي علاوه بر معشوقهاش كه لحظههايش در زندان را با ياد او زندگي ميكند، دوستي قديمي به اسم حيدر دارد، رابطه علي و حيدر خيلي چيزها را براي ما روشن ميكند، اينكه بين او و حيدر كه در دنياي بيرون از زندان روزهايش را ميگذراند، فرقي نيست. ساعتهاي حرف زدن اين دو رفيق، همانقدر كه براي علي زنداني تبديل به همه دلخوشي و دليل زنده بودن شده، براي حيدر هم همينطور است، اينجاست كه ديگر فرقي نميكند كه در تاريكي بيرون از سلول باشي يا در تاريكي درون سلول، وقتي آن چيزي كه معناي زندگي ماست زنداني باشد فرقي ندارد ما كجاي اين جهانيم. فضاي قصه علي در ظاهر تاريك است، اما هر لحظه نمايش حركت به سمت روشني را ميبينم، چون همه اين قصه تلاشي است براي شنيدن و ديدن و همين باعث ميشود درست همانجايي كه چشمهايمان را ميبنديم، چشممان روي خيلي چيزها باز شود، شبيه همان جمله علي در نمايش كه ميگويد: «درد از لحظهاي شروع ميشه كه چشمهاتو باز ميكني.» بك تو بلك با همه سادگياي كه در طراحي لباس و صحنه دارد، توانسته بيشتر مولفههايي را كه براي تاثيرگذاري بر مخاطب لازم است داشته باشد و در مخاطبش تغيير ايجاد كند. مولفههايي مثل ايجاد تجربه شكست، عشق، ناكامي، نياز، بيماري، درماندگي، مرگ، از دست دادن، دلتنگي و... در تماشاگر. اين تجربههاي حسي مشترك بين مخاطب و نمايش دليل مهمي است كه به ما نشان ميدهد بك تو بلك تئاتري نيست كه صرفا به خاطر شهرت بازيگرش پرفروش شده باشد، بك تو بلك اثري است كه با پايان نمايش تمام نميشود و در ذهن و قلب مخاطب تا ساعتها بعد از اجرا، روي صحنه است و احتمالا تاثير آن هميشگي است.