• ۱۴۰۳ دوشنبه ۳ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5205 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۲۲ ارديبهشت

گربه سياه از بالاي خرپشته بام با چشمان سبزش نگاهم مي‌كند

پرواز

هرمز بلوچي

بق بق بقو...
 سفيد‌كاكلي دم سياهش را روي خاك پشت‌بام مي‌كشد و ماده كفترگلي را دنبال مي‌كند.
بق بق بقو...
نمي‌دانم چطور قاطي كفترهايم شده. نه بپر است و نه معلق مي‌زند. فقط خوشگل است. هنوز كرك پرهايش نريخته كه دنبال ماده‌ها گذاشته است. فكر جلسه عصر حواسم را پرت كرده است. دو روز است كه كفترها را نپرانده‌ام. كبوترهاي نر قديمي، سفيد‌كاكلي دم‌سياه را به بازي نمي‌گيرند.
 بق بق بق بقو...
جلسه امروز هسته را بدون نجات برگزار مي‌كنيم. عباس مي‌گويد: «بايد اخراجش كنيم. بار اولش كه نيست. نسرين اصلا اهل اين حرفا نيست.»
مي‌گويم: «اين تعصبات احمقانه خرده‌بورژوازي رو بذار كنار، خواهر تو و بقيه فرقي نداره. اگه مي‌تونه مبارزه كنه، پس مي‌تونه از پس خودش هم بر‌بياد. بعدشم، چرا اون با نجات خوش و بش مي‌كنه؟»
زينل مي‌گويد: «بحث الكي نكنين. چارچوب روشنه بچه‌ها. گرم گرفتن با جنس مخالف ممنوع، سوسول‌بازي و قرتي‌بازي ممنوع، سيگار كشيدن و عرق خوردن و فحش دادن ممنوع.»
توي دلم مي‌گويم: «يك‌باره بگو نفس كشيدن هم ممنوع!»
زينل خلاصه كتاب شناخت را مي‌گويد و عباس سر‌فصل خبرهاي مهم روزنامه‌هاي هفته قبل را. اگر نجات بود، بايد اقتصاد به زبان ساده نيكيتين را مي‌گفت. شرح تماس با بچه‌هاي جديد مدرسه را من مي‌گويم. نمي‌دانم چرا سفيد‌كاكلي دم‌سياه با آن بق‌بقويش توي ذهنم سبز مي‌شود. بعد ليست مطالعاتي جديد را كه از بالا آمده با بچه‌ها مرور مي‌كنيم: 
 چگونه فولاد آبديده شد، نيكلاي استروفسكي؛ برمي‌گرديم گل نسرين بچينيم، ژان لافيت؛ مادر، ماكسيم گوركي؛ اخلاق انقلابي، هوشي‌مينه، خرمگس، اتل ليليان وينيچ؛ زمين‌هاي نوآباد، ميخاييل شولوخف و...
اعلاميه‌ها را از پشت صندوق طوقي كه روي تخم خوابيده بيرون مي‌آورم. طوقي پرهايش را باد مي‌كند و گارد دفاع مي‌گيرد. غو غو غو.
كاغذها را زير پيراهنم قايم مي‌كنم و از سئله كفتري بيرون مي‌زنم. دور و برم را نگاه مي‌كنم. گربه سياه از بالاي خرپشته بام با چشمان سبزش نگاهم مي‌كند. موهاي تنم سيخ مي‌شود. با كف دست خاك و پرهاي دور لباسم را مي‌تكانم. از روي پشت‌بام مي‌پرم توي كوچه و با عباس و نجات و زينل دور مي‌شويم.
من و عباس اعلاميه‌ها را مي‌چسبانيم و نجات و زينل مراقبت مي‌كنند. «كارگران جهان متحد شويد. وعده ما يازده ارديبهشت روز جهاني كارگر. زمين ورزشي اتحاد.»
نر كله‌سبز دم‌سبز را با ماده سفيد‌شيري و ماده سياه‌زاغ را با نر اشعل جفت مي‌زنم. بايد چند روز توي صندوق چوبي كنار هم باشند تا به هم عادت كنند. نرهاي توي صندوق ماده‌ها را دنبال مي‌كنند: 
 بق بق بقو...
- مي‌شه در مورد خصلت‌هاي خرده‌بورژوازي برام توضيح بدين؟
 نسرين است كه دارد سوال مي‌كند. حدود يك هفته‌اي مي‌شود كه جلوي كتابخانه سرريگ نمايشگاه كتاب زده‌ايم. نگاهي به چشمان سبزش مي‌اندازم. ياد گربه بالاي خرپشته مي‌افتم. مور‌مورم مي‌شود. انگار چيزي توي تنم حركت مي‌كند.
مي‌گويم: «مي‌توني از عباس بپرسي.»
با انگشت‌هاي ظريفش گره روسري‌اش را سفت مي‌كند و مي‌گويد: آخه نمي‌تونه درست توضيح بده!
 مي‌گويم: «مي‌توني كتاب بخوني.»
مي‌گويد: «چه كتابي؟»
زينل و عباس از پشت ميز كتاب‌هاي شعر دارند بِر و بِر نگاه‌مان مي‌كنند. جوابش را نمي‌دهم. سرم را مي‌اندازم پايين و از نسرين فاصله مي‌گيرم. تپش قلبم را احساس مي‌كنم. مشتم را روي سينه‌ام مي‌كوبم و مي‌گويم: «ترديد‌هاي ما خيانت‌كارند رفيق!»
زير نگاه عباس دارم ‌گر مي‌گيرم. انگار كه خيانت كرده باشم. كنارش مي‌ايستم و راست به چشمانش زل مي‌زنم و بلند مي‌گويم: «چيه؟ حالا ديگه فرشته‌ها تو پرونده‌م كارخرابي كردن؟»
كارهاي هسته بدجوري وقتم را گرفته. اصلا به كفترها نمي‌رسم. جوجه‌كفترها دارند بزرگ و بزرگ‌تر مي‌شوند. بايد خيلي سريع براي پرواز آماده‌شان كنم وگرنه پريدن را فراموش مي‌كنند.
 يك كفتر قديمي و يك جوجه كفتر را مي‌برم چند خانه آن‌طرف‌تر و رهاي‌شان مي‌كنم. هر دو بال‌بال‌زنان مي‌‌پرند و روي خرپشته بام مي‌نشينند. رنگ فشاري را زير پيراهنم مي‌زنم و از سئله كفتري بيرون مي‌آيم. گربه سياه باز دارد نگاهم مي‌كند.
با نادر و حنيف، دو تا از بچه‌هاي جديد مدرسه، داريم توي كوچه‌ها شعار مي‌نويسيم. حنيف را سر كوچه كنار زينل گذاشته‌ام تا مراقبت ياد بگيرد. قوطي رنگ فشاري سرخ را تكان مي‌دهم و توي دست نادر مي‌گذارم.
مي‌گويم: «يالاّ شروع كن.»
مي‌نويسد: «گوشت گران، مسكن گران، بنشن گران.» دستش مي‌لرزد و خطش خرچنگ قورباغه مي‌رود.
قوطي رنگ را بر‌مي‌دارم و شعار را تمام مي‌كنم. «بپا بپا زحمتكشان، بپا بپا زحمتكشان، وعده ما يازده ارديبهشت، روز جهاني ‌كار...» بچه‌هاي تيم مراقبت با دهان آهسته سوت مي‌زنند...
فوري از ديوار فاصله مي‌گيريم. قوطي رنگ را كنار ديوار پرت مي‌كنيم و به‌دو از محل دور مي‌شويم و سر قرار بعدي مي‌رويم. بچه‌هاي تيم مراقبت هم بعد از چند دقيقه نفس‌نفس‌زنان از راه مي‌رسند.
امروز يازده ارديبهشت است. تا چند ساعت ديگر كه با بچه‌هاي هسته برويم زمين اتحاد، وقت دارم كه به كفترها برسم. هوا امروز خنك است. بايد بعد از چند روز كفترها را بپرانم. بد‌جور تنبل شده‌اند. جوجه‌كفترها را با كفترهاي قديمي همه از سئله بيرون مي‌كنم. فقط ماده‌هايي كه روي تخم يا جوجه خوابيده‌اند مي‌مانند. سفيد كاكلي پيدايش نيست. دستمال سفيدي را از روي بند لباسي بر‌مي‌دارم و دور سرم مي‌چرخانم. كفترها از روي خرپشته بام پرواز مي‌كنند. يكي، دو دور همان پايين روي خانه‌ها چرخ مي‌زنند و بعد آهسته‌آهسته اوج مي‌گيرند. از بالاي پشت بام زمين ورزشي اتحاد را مي‌بينم كه رفته‌رفته دارد شلوغ مي‌شود. سريع از روي پشت‌بام مي‌پرم پايين و به طرف ميدان حركت مي‌كنم.
كريم و بچه‌هاي ديوالك در كنار كارگران بارانداز اسكله با آن هيكل‌هاي ورزشكاري دست‌هاي‌شان را در‌هم زنجير كرده و دارند سرود مي‌خوانند. «روز قطعي جدال است. آخرين رزم ما، انترناسيونال است نجات انسان‌ها.»
پشت سرشان حمالان بازار ايستاده‌اند. بعد جاشوها و بعد هم كارگر‌هاي افغاني. دختر و پسر‌هاي دانش‌آموز هم مثل ملات لابه‌لاي صف‌ها حضور دارند. با عباس و زينل به صف كارگران بارانداز نزديك مي‌شويم و بازوهاي‌مان را در بازوان ستبرشان قفل مي‌كنيم و يك‌صدا سرود مي‌خوانيم: «انترناسيونال است نجات انسان‌ها.» 
 گردنم درد گرفته بس كه بالا را نگاه كرده‌ام. عباس مي‌گويد: بسه بابا. شورشو درآوردي تو هم! دلم غنج مي‌رود. دلم مي‌خواست مي‌شد با عباس و زينل و نجات و نسرين و بقيه كارگرهاي توي ميدان، توي آسمان همراه كفترها پرواز كنيم. جمعيت زيادي دور ميدان جمع شده‌اند و دارند نگاه‌مان مي‌كنند. تمام درختان اطراف پر شده از كلاغ و كركس. از زمين ورزش خارج شده و به سمت دريا حركت مي‌كنيم. دوباره به آسمان نگاه مي‌كنم. كفترهايم آن بالا اوج گرفته‌اند. كلاغ‌ها بيشتر و بيشتر مي‌شوند و صداي قار‌قارشان گوشم را كر مي‌كند. از نجات خبري نيست. ولي نه؛ انگار لابه‌لاي جمعيت تماشاچي ايستاده و دارد دنبال آشنا مي‌گردد. بله خودش است. بلند صدايش مي‌زنم و با سر اشاره مي‌كنم كه بيا ولي انگار ما را نمي‌بيند. صداي صف جلو اوج مي‌گيرد: «برخيز ‌اي داغ لعنت خورده، دنياي فقر و بندگي / شوريده خاطر ما را برده به جنگ مرگ و زندگي.»
حالا صداي پاهاي‌مان هم كه يك‌صدا به‌ زمين مي‌خورد مثل رژه سربازان توي فضا طنين‌انداز مي‌شود. همهمه‌اي شنيده مي‌شود. يكي بلند مي‌گويد: آمدند.
به آسمان نگاه مي‌كنم. دسته عقاب‌ها حمله كرده‌اند و كفترهايم دارند به طرف زمين شيرجه مي‌زنند. كلاغ‌ها هم با عقاب‌ها همراه شده و كفترها را شكار مي‌كنند. بلند مي‌گويم: آخ...
خيابان پر مي‌شود از لاشه تكه‌پاره كفترها. روي آسفالت سيل خون راه مي‌افتد. كلاغ‌ها و كركس‌ها روي لاشه‌ها مي‌نشينند و منقارشان را در خون فرو‌ مي‌كنند. با آخرين توان به طرف خانه فرار مي‌كنم. از ديوار خانه بالا مي‌روم و به زحمت خودم را به پشت‌بام مي‌رسانم. روي پشت‌بام هم پر از لاشه‌ كفترهاي مرده است. فقط چند كفتر قديمي زخمي، خود را به خانه رسانده‌اند. روي پشت‌بام هم خون جاري است. درِ سئله كفتري از جا كنده شده. مي‌روم كه اعلاميه‌ها را بيرون بياورم و آتش بزنم ولي انگار همه‌چيز به‌هم ريخته است. تخم شكسته كفترها و لاشه تكه‌تكه جوجه‌ها وسط سئله ريخته شده. دست مي‌كنم اعلاميه‌ها را از پشت صندوق خالي طوقي بيرون مي‌آورم. دستم كه از سئله كفتري بيرون مي‌آيد، از مچ قفل مي‌شود و سرم را كه بيرون مي‌آورم، طعم تلخ واكس پوتين و مزه شور خون، توي دهان و چشمم را پر مي‌كند. گربه سياه چشم سبز، كه حالا پلنگ شده سرم را لاي دندان‌هايش مي‌گيرد و حركت مي‌كند. روي پشت‌بام بين لاشه كفترهايم كشيده مي‌شوم. به زور چشمم را باز مي‌كنم تا جايي را ببينم. نجات آن پايين توي كوچه زير بازوي نسرين را گرفته و دارد دور مي‌شود. سر و صورت نسرين غرق در خون است. خون و دندان‌هايم را به بيرون تف مي‌كنم. وسط خون و لاشه كفترها، نرسفيد كاكلي دارد دم سياهش را به زمين مي‌كشد و ماده گلي زخمي را دنبال مي‌كند «بق بق بق.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون