خبر بد
محمد خيرآبادي
يك زماني بود كه هنوز موبايل در كار نبود و خبرهاي بد معمولا شبها ميرسيد. وقتي كه مرد خانه از كار برگشته بود و خانواده دور هم جمع بودند. اهل خانه شامشان را خورده بودند و به شبنشيني و صحبت يا تماشاي سريال مشغول بودند كه زنگ خانه را ميزدند يا تلفن به صدا در ميآمد و خبر بد از راه ميرسيد. تقريبا زمان رسيدن خبر تلخ مشخص بود. اما حالا هر لحظه ممكن است خبري بد حملهور شود و هر جا كه باشي دست بيندازد و از پشت گلويت را بگيرد. در گذشته خبر بد به جمع ميرسيد و افراد ميتوانستند در لحظه به داد دل هم برسند. اما حالا خبر بد درست وقتي كه تنها هستي و هيچ كمك حالي نداري از كمينگاه خود بيرون ميآيد؛ به ناجوانمردانهترين شكل ممكن. وقتي كه دوستم خبر جدايي از همسرش را به من داد، توي صف نان بودم. صفي كه به كندي جلو ميرفت و همه را كلافه كرده بود. صداي دوستم ميلرزيد. مشخص بود كه ميخواهد با كسي حرف بزند. دلم به حالش سوخت. از خير خريد نان گذشتم و رفتم به پاركي در آن نزديكي. روي نيمكتي نشستم و 45 دقيقه به حرفهايش گوش دادم و بعد برگشتم به خانه. خودم را روي تخت انداختم. به سقف سفيد اتاق نگاه كردم و تا شب از اتاقم بيرون نيامدم. يك روز ديگر، صبح ساعت 7 در قهوهخانه نزديك محل كارم مشغول خوردن املت و چاي شيرين بودم و همزمان بيهدف توي گروهها و كانالهاي مختلف چرخ ميزدم كه پيغام رسيد: «تونل ريزش كرده. زود خودت رو برسون». نفهميدم چطور خودم را به كارگاه رساندم. از 2 چهارراه پايينتر خيابانها را بسته بودند و نيروهاي آتشنشان و امداد به صف شده بودند. گفتم كه يكي از كارمندان پروژه هستم و از سد ماموران رد شدم. دويدم. ازدحام جمعيت را كنار زدم. يك زن جوان و دختر كوچكش روي جدول آبي و سفيد جلوي در، نشسته بودند. زن زاري ميكرد. شوهرش راننده بيل مكانيكي دفن شده زير آوار خاك و سنگ بود. رفتم به كانكسي كه دفتر كارم بود. پشت ميزم نشستم. به مونيتور خاموش خيره شدم و تصوير دختر دو سالهام را در آن ديدم. و آن روز ظهر كه توي ماشين جلوي كارگزاري بيمه منتظر بودم تا نوبتم شود، خواهرم زنگ زد و گفت: «دايي حالش بد شده.» من خودم تا تهش را خواندم. سرم را گذاشتم روي فرمان و گريه كردم.