• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5229 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۲ خرداد

من و حاج‌آقا و شاخ بز

عبدالرضا سالاربهزادي

اولين‌بار كه حاج‌آقا دعايي را ديدم در سالي از نيمه دوم دهه 1370 بود، اوج بروبروي روزنا‌مه‌هاي اصلاح‌طلب. مطلبي نوشته بودم، درست به خاطر ندارم در چه مورد و مي‌خواستم در اطلاعات چاپ شود، شايد پاسخ به نوشته‌اي در آن روزنامه بود، يا هرچه. به ساختمان اطلاعات در بلوار جهان‌كودك (بزرگراه حقاني امروز) رفتم و پس از معرفي خودم، گفتم مي‌خواهم حاج‌آقا را ببينم. نگهبان پس از تماس كوتاهي با من همراه شد و من را به اتاق حاج‌آقا راهنمايي كرد. حاج‌آقا از پشت ميزش برخاست و به استقبال من آمد و كنار من بر صندلي نشست. از من پرسيد چاي مي‌خورم يا نسكافه؟ و دستور نسكافه داد. صميميت و صداقت رفتارش هر يخي را كه ممكن بود در ديدار اول بين دو نفر باشد آب مي‌كرد و مي‌برد. از كرمان حرف زديم و از يزد و از اين‌سو و آن‌سو. كسي را صدا زد، مطلب من را به او سپرد و گفت به فلاني بدهد و «حداكثر تا آخر هفته كار شود»! (به گمانم يكشنبه يا دوشنبه روزي بود). بلند شد و دست من را گرفت و گفت، «بيا نگاهي هم به چاپخانه‌مان بينداز!» مي‌توانستم به روشني ببينم چقدر آن چاپخانه مايه مباهاتش بود! از راهروهاي همان طبقه نمي‌دانم چندم به ماشين‌هاي عظيم بزرگ‌ترين، مجهزترين و مدرن‌ترين چاپخانه ايران از بالا نگاه مي‌كرديم، بالاي هر دستگاهي مي‌ايستاد و توضيحات مفصلي درباره آن دستگاه و مزّيتش نسبت به دستگاه‌هاي مشابه مي‌داد. به اطلاعات و مخصوصا به آن چاپخانه افتخار مي‌كرد! بعد تا دم آسانسور من را بدرقه كرد، وقتي آسانسور آمد از من خواست باز هم به ديدارش بروم، گفتم «چشم حاج‌آقا، با كمال اشتياق!» عصايي در دست داشتم كه دسته‌اش شاخ بز بود. عصا را لحظه‌اي از دستم گرفت و گفت، «همين شاخ بز به هر‌ جاي نه ‌بد‌تر كسي كه نيايد!» و من خنده‌كنان به پايين رفتم. دم در نگهبان گفت، «حاج‌آقا گفتند بپرسم ماشين داريد يا نه؟» گفتم دارم و خداحافظي كردم.
در طول راه بازگشتم به خانه در فكر مراجعه‌ام به روزنامه ديگري چند روز قبل از آن بودم. روزنامه‌اي كه پيشرو و پيشاهنگ روزنامه‌هاي به اصطلاح «دوم خردادي» محسوب مي‌شد و سردبيرش جايگاه شيخوخيتي در ميان روزنامه‌نگاران اصلاح‌طلب داشت. رفته بودم تا مطلبي براي انتشار به آن روزنامه بسپارم و سردبير، يا دبير بخش سياسي روزنامه را ببينم. دفتر روزنامه خانه‌اي ويلايي بود. يادم نيست در كدام خيابان. از در حياط كه وارد شدم نگهباني در كيوسك كنار در نشسته بود. خودم را معرفي كردم و گفتم آمده‌ام آقاي فلاني يا آقاي بهماني را ببينم. نگاهي كرد و گفت «آقايون را بدون وقت قبلي نمي‌تواني ببيني!» همان لحظه چشمم به حياط افتاد كه آقاي سردبير و چند نفري از اصلاح‌طلباني كه آن ايام اسم و رسمي به هم زده بودند و همه در آن روزنامه مطلب مي‌نوشتند پاي پلكاني كه از حياط به ساختمان مي‌رفت در آفتاب پاييزي تهران به صحبت و خنده ايستاده بودند. خداحافظي كردم و آمدم بيرون و نوشته‌ام را به يكي ديگر از روزنامه‌هاي اصلاح‌طلب سپردم.
آن روز، بعد از آنكه از ديدار حاج‌آقا به خانه بازگشتم مطلبي نوشتم و آن دو برخورد را مقايسه كردم. مطلب را براي همان روزنامه «دوم خردادي» فرستادم و در آن نوشته دم و دستگاه سردبير آن روزنامه را به دربار پتر كبير(!) تشبيه كردم. آن نوشته تنها مطلبي از من بود كه در تمام طول عمر آن روزنامه و روزنامه‌هاي نيابتي پس از تعطيلي آن، در آنها به چاپ رسيد. 
آخرين بار كه حاج‌آقا را ديدم در مراسم هفتادمين سالگرد تاسيس انتشارات اميركبير و يكصدمين سالگرد تولد زنده‌ياد عبدالرحيم جعفري بنيانگذار (و مالك برحق) اميركبير بود كه در پاييز 1398 از طرف خانواده جعفري و نشرنو برگزار شد. بعد از شروع مراسم رسيد. آمد و كنار من نشست. سلام كردم. دستش را روي دستم بر دسته صندلي گذاشت و چيزي نگفت. سر حال نبود آن شب. تنها حرفي كه آن شب به من زد اين بود كه «شاخ بزت كو؟» و لبخند بي‌رمقي زد.
حاج‌آقا دعايي از آنها بود كه هيچ مسند و جاه و مقامي به جوهر انسان بودنش خدشه‌اي وارد نياورد. انسان بود. انسان ماند. انسان زيست. انسان رفت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون