برجاموفوبيا
فريدون مجلسي
بعضيها از ارتفاع ميترسند به آن آگورا فوبيا ميگويند، ترس از تاريكي را نيكتو فوبيا مينامند، يا ترس از گير كردن در جاي تنگ را كلاستروفوبيا مينامند، با اين قياس اين روزها بنده درباره برجام دچار بيم و هراسي شدهام كه به اصطلاح روانپزشكي شايد بتوان آن را برجاموفوبيا ناميد. دليلش اين است كه پس از چندين سال صحبت و تفسير و تعبير و تحليل در اين باره، دوستان ميپرسند بالاخره چي ميشه؟ بنده هم اگر عرض كنم نميدانم، ميگويند پس چطور قبلا يك چيزهايي ميگفتي، اگر بگويم درست ميشود، ميگويند تو كه در فلان جا گفته بودي اين مذاكرات راه به جايي نميبرد و در بنبست ماندهايم؟ اگر بگويم درست نميشود، ميگويند پس چطور در جايي گفته بودي نوري در انتهاي تونل به چشم ميخورد؟ اگر با استناد به خودشان بگويم نمايندگان ما پيشنهادهاي خودشان را با ابتكارهايي به امريكا داده و توپ را به زمين امريكا انداختهاند، ميگويند، تو كه گفته بودي تا وقتي كه ما تحريم و گرفتار بيكاري و تورم و مشكلات معيشتي هستيم توپ در زمين ماست؟ يا ميگويند تو كه در جايي نوشته بودي چون فقط يك راه نجات و رهايي از بحران اقتصادي مانده است و آن تعامل و قبول مسووليت و رفع تحريم و صرف درآمد ملي در راه نجات مردم از التهاب و بيكاري و تورم و زندگي مانند مردم كشورهاي عرب همسايه و بازگشت از انزوا به عرصه بينالمللي است و به حكم عقل سليم همان راه پيموده شود، پس چرا حالا ميگويي نمايندگان جمهوري اسلامي از خط قرمزها پايين نميآيند؟ اگر بگويم هنوز هم فكر ميكنم راهحل همان عقلانيت است، ميگويند پس چرا خودت يك جا گفته بودي «با منطق مرغ يك پا دارد به جايي نميرسيم؟» ميگويم من گفتم؟ كي گفتم؟ روزنامه را در ميآورند! در چنين شرايطي تا ميپرسند از برجام چه خبر؟ ناگهان احساس برجاموفوبياي بنده عود ميكند و گيج و منگ گاهي گرفتار اوهام و خوابگردي ميشوم. ديروز در چنين عوالمي بودم كه ديدم زنگ در را زدند. بعد از لحظهاي خانم سراسيمه آمد و گفت، در رو! آمدند. گفتم خانم از اين طبقه دوم كجا در بروم؟ چرا؟ مگر چي شده؟ گفت آيفون نشون ميده كه يك نفر پشت در است. ريش هم دارد، دكمه يقهاش هم بسته است. نكنه جايي در روزنامهاي سياهنمايي كرده باشي؟ صدبار نگفتم مواظب باش من حال اين را ندارم كه يك قوطي شيريني و ميوه بگيرم بيام سراغت و به در و همسايه بگم رفتي سفر! گفتم خانم جان من هميشه چراغ قوه دستمه، سياهنمايي كدومه، تازه من خاكسترينمايي هم بكنم روزنامه خودش سفيد ميكنه و ما هم فوقش براي خودمان قرمزش ميكنيم! دوباره كه زنگ زدند. با رنگ پريده برگشت و گفت دو تا مامور هم همراهشونه، ساعت ده صبح هم مشكوك ميزنه! از پشت ميز كارم بلند شدم و رفتم پشت مانيتور آيفون. ديدم آقاي محترم پنجاه سالهاي است با ريش و پيراهن يقه بسته سازماني مقاماتي، دو مامور با يونيفرم زرد و آبي و يك دسته گل پشت در بودند. به خانم گفتم، بابا اينها گل دستشونه، اين بازيها چيه در ميآوريد. تا خودش آمد و ديد و گفت، نكنه كلكي در كار باشد بخواهند دونپاشي كنند! ديگر صبر نكردم و با سلام و احترام گفتم بفرماييد. جنابعالي؟آقاي مقاماتي گفتند، «سلام، شما آقاي فلاني هستيد؟» عرض كردم، «بله». گفتند، «بنده شهرداري هستم، با همراهان براي عرض تشكر و تقديم گل خدمت رسيدهايم. تشريف ميآوريد دم در؟»عرض كردم، «قربان، دم در كه بده، چرا تشريف نميآوريد تو؟» فرمودند، «نميخواهيم مزاحم بشويم. ميدانيد كه محظورات اداري و كرونا و اينها هم مزيد بر علت است.»رفتم دم در ديدم آقاي شهرداري همراهشان دو مامور پاركبان با يونيفرم زرد و آبي آسماني يك سبد بزرگ گل ميخك قرمز هم دستشان بود. آقاي شهرداري گفتند، اين گل ناقابل تقديم شما. اول فكر كردم جايزه خوشحسابي پرداخت عوارض است. تشكر كردم و علت را پرسيدم، گفتند راستش مطالب شما درباره محله هرمزان به خصوص در باب چنار و منار و خيار و كنار توجه ايشان را جلب كرد، همانطور كه مسبوق هستيد قضيه چنار و منار كه حل شد و عمليات ساختماني و قيمتهاي نجومي در حال انجام است. مساله چنار هم كه بريده شد و به جايش بلوط كه خودتان گفته بوديد كاشته ميشود، يعني دستور اكيد دادند كه بكاريد؟ در باب فروشگاه عباس آقا هم ايشان براي خودش يك دكان باز كرده و مسالهاش حله! عرض كردم ولي مساله اهل محل دور از بازار بعد از 30 سال عادت حل نشده، روزنامه هم كه نوشته بود. فرمودند گور پدر روزنامه! عوضش موضوع بورس تحصيلي در سه كنج سعدي و مترو، در باب آنكه فرموده بود «مرا در نظاميه ادرار بود، با همكاري مترو حل و آبريزگاه بهداشتي نصب شد.» گويا دلشان با روزنامه صاف نبود. سپس فرمودند در باب كاشت كنار كه مربوط به خارج از محله است نيز قرار شد در زمينهاي خالصه اطراف با مشاركت شهرداري اقدام شود. فرمودند هر امر ديگري هم بود بفرماييد اقدام شود. عرض كردم اجازه تخريب و نوسازي كلنگي ... ؟ گفتند متاسفانه با توجه به هك شدن سايت، اين امور ديگر در اختيار شهرداري نيست. خداحافظي كردند و كمي دور شده بودند كه فرياد زدم، «خشخاش من خشخاش من...» بار ديگر خانم كه ليوان آب ولرم صبحگاهي را به دستم ميداد، بيدارم كرد و گفت سرو صدا نكن، بخور كه كمآبي مغز را خشك و دچار توهم ميكند.