• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5238 -
  • ۱۴۰۱ چهارشنبه ۱ تير

مهرباني بي‌رحمانه

مهرداد احمدي‌شيخاني

سال 59 و پس از سقوط خرمشهر به اتفاق آنچه از خانواده باقيمانده بود به آبادان رفتيم و پس از آنكه روز 19 آبادان توانستيم از خط محاصره عراقي‌ها رد شويم و از بيابان به ماهشهر رسيديم، از آنجا آمديم تهران. همه اينها از شروع جنگ تا رسيدن به تهران ماجراهايي است كه روزي بايد تعريف كنم. در تهران هم يك‌سال بدون هيچ برنامه‌اي و دور از درس و مدرسه اما با كلي ماجراي جور واجور گذشت تا آنكه در مهرماه سال 60 دوباره به درس و تحصيل برگشتم كه تعريف آنها هم بماند براي بعد. گذشت و رسيديم به سال 61 و آزاد‌سازي خرمشهر كه تعريف اين يكي هم بماند براي بعد و مي‌رسيم به خاطره‌اي كه امروز مي‌خواهم تعريف كنم. دوستي داشتم محمد نام، محمد دستجردي كه دانشجوي دانشگاه ملي بود (كه بعدا نامش شد دانشگاه شهيد بهشتي)، دوستي‌ام با محمد هم ماجرايي دارد كه آن هم بماند براي بعد. محمد با بعضي دانشجويان ديگر در ده اوين اتاقي اجاره كرده بودند و زندگي جمع و جور دانشجويي داشتند. يك روز كه مهمانش بودم (كه ماجراهاي منتهي به آن روز هم خود، ماجرا و روايتي ديگر است)، آنجا براي اولين‌بار «هادي خانيكي» را ديدم. گفت‌وگويي گذشت تا نزديك‌هاي غروب و مقدمه‌اي شد براي يك رفاقت 40 ساله. به نزديكي‌هاي عصر كه رسيديم، ديگر بين من و جناب خانيكي رفاقتي شكل گرفته بود، انگار سال‌هاست همديگر را مي‌شناسيم و به اسم كوچك يكديگر را خطاب قرار مي‌داديم. موقع رفتنش كه رسيد به من گفت: «پاشو با من بيا برويم يك سر دانشگاه ملي.» بلند شديم و قدم‌زنان از ده اوين به سمت دانشگاه رفتيم. در بين راه تا دانشگاه، ماجرايش را گفت كه، كه بوده و از كجا آمده و الان كجاست و چه مي‌كند. عضو شوراي سردبيري روزنامه كيهان بود كه آن وقت به سرپرستي «سيد محمد خاتمي» اداره مي‌شد. موقع خداحافظي به من گفت كه فردا در دفتر روزنامه منتظرت هستم، حتما بيا. نشاني دفتر روزنامه در ابتداي خيابان فردوسي را داد و خداحافظي كرديم و اين شد كه فردا صبح من وارد تحريريه روزنامه شدم و تا سال 1368 آنجا ماندم و زمينه‌اي شد براي آنچه امروز هستم (البته ارتباط من به روزنامه كيهان برمي‌گردد به سال 1355 كه يادم باشد روزي اين را هم تعريف كنم) . بعد از آن و تا روزي كه به كيهان مي‌رفتم، يعني تا زمان تغيير مديريت روزنامه و در نتيجه تغيير خط‌مشي موسسه كيهان، تقريبا هر روز مسير رفتن به روزنامه و گاهي برگشت از آن را با هادي همراه بودم. از آنجا كه خانه‌مان در آن ايام نزديك هم بود، معمولا صبح‌ها، هادي با آن پيكان سفيد رنگش جلوي خانه ما توقف مي‌كرد و با هم تا رسيدن به دفتر روزنامه گفت‌وگو داشتيم. از همه‌ چيز حرف مي‌زديم. گاهي هادي از پيوستنش به سازمان مجاهدين مي‌گفت، از اينكه چريك شده بود و عمر يك چريك حداكثر دو سال است كه در اواخر يعني آنچه به ضربه 54 معروف است، اين دو سال به 6 ماه رسيده بود. يا به ياد دارم روزي در آن ايام مي‌گفت من 10 سال است كه اين دو سال، يا آن 6 ماه را پُر كرده‌ام و باقي‌اش را اين‌طور كه مانده‌ام، بدهكارم. يا آنكه يادم هست در انتخابات اولين دوره رياست‌جمهوري هاشمي كه من مُصر بوده نبايد راي داد، او معتقد بود حفظ نهاد انتخابات مهم‌تر از انتخاب خود فرد است كه الان بعد از گذشت 33 سال تازه اين حرف را مي‌فهمم، البته اگر فهميده باشم. اينكه جامعه مثل يك سوپرماركت نيست كه واردش شوي و كالايي كه مي‌خواهي، ‌برداري و پولش را بدهي و بيرون بيايي. اين‌طور نيست كه انتخابات به عنوان يك پديده اجتماعي، خوب و بد و متوسط و عالي داشته باشد و تو جنس عالي‌اش را انتخاب كني و از روز اول با همين جنس عالي انتخابات را شروع كني. انتخابات به مرور شكل مي‌گيرد و در اين شكل‌گيري ممكن است يك زماني به آن فرم مطلوب كه در ذهن داري نزديك يا زماني دور شود ولي اگر اصلا انتخاباتي نداشته باشي، اصلا چيزي هم وجود ندارد كه خوب باشد يا بد درست مثل مجسمه‌سازي است.وقتي به گذشته فكر مي‌كنم، آنچه هستم بسيار متاثر از هادي خانيكي است، آرام آرام و به مرور شكل مي‌گيرد، كل جامعه همين‌طور است. اگر آرام آرام و تكه تكه، با قلم و چكش، از روي سنگ نتراشي و بخواهي با همان ضربه اول، محكم و قاطع از دل سنگ، مجسمه مورد نظرت را بيرون بكشي، سنگ خرد مي‌شود. از حرف‌هايش و جر و بحث‌هاي‌مان. از اينكه مدت دو سال، هر چه مي‌نوشتم پاره مي‌كرد و به سطل آشغال مي‌ريخت و با مهرباني بي‌رحمانه‌اي مي‌گفت: «به درد نمي‌خورد، اين به درد چاپ نمي‌خورد، برو و دوباره بنويس.» و من دوباره مي‌نوشتم و باز راهي سطل آشغال مي‌شد تا اينكه اولين يادداشتم چاپ شد. يادم نيست موضوعش چه بود، اما يادم هست كه عنوانش بود «تير در تير». و البته يادم هست كه عجب يادداشت مزخرفي بود و اين مزخرف مودبانه‌ترين كلمه‌اي است كه براي آن يادداشت مي‌توانم بگويم. حالا فكر كنيد كه آن يادداشت‌ها كه راهي سطل زباله شدند، ديگر چه بودند. به پشت سرم كه نگاه مي‌كنم، مي‌توانم صادقانه بگويم كه آدم خوش‌شانسي بودم. خوش‌شانس بودم، دوستاني داشتم كه در عين بي‌رحمي مهربان بودند. مهربان بودند چون بي‌هيچ پرده‌پوشي و تعارفي ايراداتم را به من مي‌گفتند و نگذاشتند كه در توهم دانايي بمانم. توهم اينكه من از همه بهترم و همان كه مودبانه‌اش مي‌شود خريت، از گفتن كلمه بي‌ادبانه‌اش معذورم، خودتان كه بلديد، بگرديد، ببينيد عبارت بي‌ادبانه‌اش كدام است.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون