خاطرات بازن، طبيب نادرشاه (3)
مرتضي ميرحسيني
پادشاه در اطراف خود جز زمزمه عصيان و فساد نميشنيد. پيكهاي او را بازداشت ميكردند. اوامر او منقطع ميشد. هر روز او را از طغيان تازهاي خبر ميدادند. درد او روز به روز افزونتر ميشد و هيچچيز تشويش و اضطراب او را تسكين نميداد. مردمان از اينكه وقايع را در نظر او خطيرتر مجسم مينمودند، لذت ميبردند و از نگراني و اضطراب او محظوظ ميشدند... چند روز بود كه همواره اسبي را زينكرده و آراسته در حرم آماده داشت. وقتي به ناگهان خواست به كلات خود بگريزد، نگهبانانش دريافتند و آن نتيجههاي وخيم را كه از گريختن او حاصل ميشد به او آشكارا بنمودند و گفتند: ما خدمتكاران وفادار پادشاهيم و با تمام دشمنان او خواهيم جنگيد و هيچ يك از ما خداوند خود را ترك نخواهد كرد. نادرشاه بهناگزير خرسند شد و خواهينخواهي برگشت و از خيال گريختن منصرف شد. او نيك ميديد و شك نداشت كه چندي است توطئهاي بر ضد او چيده شده است و زندگياش در خطر است، ولي عاملان توطئه را نميشناخت... نادرشاه در اردوي خود چهار هزار تن سپاهي افغان داشت كه اين افواج از يك طرف او را جانمخلص و فدايي بودند و از طرف ديگر دشمنان قزلباشان بودند. در همان شب كه نوزدهم ماه ژوئن به بيستم آن ماه ميپيوست، نادرشاه تمام سرداران افغان را بخواند به ايشان گفت «من از نگهبانان خود خرسند نيستم و چون علاقه و دليري و درستي شما بر من هويداست شما را مامور ميكنم كه فردا هنگام بامداد همه صاحبمنصبان قزلباش را بازداشت نماييد و به زنجير بكشيد و اگر احيانا كسي از ايشان گستاخي نمايد و در مقام مقاومت برآيد از كشتن او دريغ نداريد.» اما اين فرمان چندان پنهان نماند كه به بيرون نترابد. شورشيان را خبر آمد. محمدقليخان (بزرگِ سرداران شاه) كه در همهجا جاسوس داشت صلاحخان را آگاه گردانيد. اين دو سركرده با امضاي سندي كتبي هر دو سوگند خوردند كه يكديگر را به ترك نگويند و در همان شب دشمن مشترك خود را كه فرمان مرگ ايشان را براي روز آينده داده بود، بكشند. پس آن سند را به 60 تن از سرداران كه محرم ايشان بودند بنمودند و ايشان را متقاعد كردند كه اين اقدام و انتقام، حيات ايشان را تامين ميكند، زيرا كه افغانان حكم دارند كه ايشان را فردا دستگير نمايند. همه اين سرداران سند را امضا كردند و متعهد شدند كه در ساعتي كه براي اجراي امر معين خواهد شد حضور بههم رسانند و آن ساعت هنگام غروب ماه بود كه حدود دو ساعت پس از نيمهشب ميشد. نميدانم فشار بيصبري بود يا هوس خودنمايي كه پانزده يا شانزده تن از سركشان را پيش از رسيدن ساعت موعود به ميعاد كشيده بود. شورشيان پاي اندر خيمه پادشاهي نهادند و آنچه را كه مانع گذشتن ايشان ميشد درهم شكستند و ازهم گسستند تا به خوابگاه آن شاه بختبرگشته رسيدند. بانگ و خروش او را بيدار كرد و با آواز دهشتآوري فرياد زد «كيست؟ شمشير من كجاست؟ اسلحهام را بياوريد!»... هنوز رخت نپوشيده بود. نخست محمدقليخان پيش دويد و يك ضربت چنان به او حوالت كرد كه شاه را سرنگون ساخت و از پاي درانداخت، دو يا سه تن نيز از او سرمشق گرفتند. پادشاه بدبخت كه در خون خود شناور بود كوشيد برخيزد، ولي قوت به جاي نبود. پس گفت: «چرا مرا ميكشيد؟ حيات مرا به من بازگردانيد، هرچه دارم از آن شما باشد!» هنوز سخن ميگفت كه به ناگاه صلاحخان كه شمشير به دست داشت بدو تاخت و سر او را بريد...