يادداشتي بر نمايش «جنون محض» عليرضا كوشكجلالي
شرح يك ديوانگي بهنجار
سارا كنعاني
در زمانهاي بهسر ميبريم كه اگر شغل كسي را سوال كنند و شخص، مشغول به هنر تئاتر باشد، با سينهاي رو به جلو و سري بلند پاسخ ميدهد و بابت حرفهاي كه دارد براي خودش اعتبار، سواد، جايگاه اجتماعي، منزلت و صد البته محبوبيت را انتظار ميكشد. با اين حال، هنوز نه بسياري از مردم و نه بسياري از هنرجوياني كه به اين پيشه قدم گذاشتهاند، نميدانند كه اصل هنر تئاتر چيست و چرا مادر كل هنرهاي نمايشي لقب گرفته و اصلا چرا مردم به كساني كه تصميم ميگيرند به آن به عنوان مشغوليت اول زندگي خود نگاه كنند، به چشم ديوانه مينگرند؟
موضوع فقط ماديات نيست؛ تئاتر، جسم و جان بازيگر را توأمان به تصرف خود در ميآورد.
نمايشنامه «جنون محض» كه همان «جنون تئاتر» است، در آخرين سالهاي قرن بيستم به قلم مايكل فراين در فضاي فرهنگي حاكم بر بريتانيا نوشته شده اما چه چيز باعث ميشود بتوان آن را در سالني در تهران به صحنه آورد و از بابت برقرار شدن ارتباط مخاطب هم خاطرجمع بود؟ پاسخ، چيزي به جز جهاني بودن ذات هنر تئاتر نيست. آرتيستها در همه جاي جهان، يكجور ديوانهاند. شايد شما بگوييد هر امري كه به صورت حرفهاي دنبال ميشود، با نوعي خروج از جريان عادي زندگي و ديوانگي همراه است و مثلا يك ورزشكار دونده هم با هر روز چند كيلومتر دويدن نوعي از جنون را به زيست خود وارد كرده؛ اما در پاسخ به اين سخن بايد گفت آن دونده صرفا روي زمين خطكشي شده است كه مشغول عشق خود ميشود اما يك بازيگر چطور؟ آنهم يك بازيگر تئاتر كه اول بايد براي فهم نقش بدود، دوم براي طراحي شكل اجراي آن و سوم و چهارم و پنجم و سيام براي شب به شب، زنده كردن آن كاراكتر روي صحنه؛ چراكه ممكن است مخاطبان سالن، امشب بناي تشويق كردن بگذارند و شب ديگر روي دور مسخره كردن و خندههاي استرسزا بيفتند. شوخي نيست... بايد كنترل عميقي بر روحيه داشت و تسليم شرايط غيرقابل پيشبيني نشد.
نمايشي كه اين شبها به كوشش عليرضا كوشك جلالي و تيم او بر صحنه رفته، فرامتن بسياري دارد كه به شكل عجيبي با اصل آن هماهنگ است. كار در سالني به صحنه رفته كه قبلا سينما بوده و به تازگي به سالن تئاتر، تغيير كاربري داده است. هنگام اجرا شما عبور متروي شهري را زير پايتان حس ميكنيد و در عين حال كه بابت اضافه شدن يك سالن نمايش به بضاعت تئاتر كشور خوشحاليد، از اين همه انزوا و مظلوميت دلتان ميگيرد،
كما اينكه در اين روزگار به سختي ميتوان تمامي حدودا 200 صندلي سالن را پر كرد.
روي صحنه شاهد چه چيز هستيم؟ پشت و روي يك اثر نمايشي. در ميانه كار، صحنه ميچرخد و ما ميبينيم در آن سوي ماجرايي كه در نخستين دقايق تماشا كرديم، چه بلبشوهايي كه در كار نبوده! از جنجال و جر و بحث ميان بازيگران گرفته تا پيچيدگي روابطي كه با يكديگر دارند. قصه نمايشنامهاي كه در دل اين نمايش جريان دارد، درباره يك خانه بزرگ است كه زن و مرد صاحب آن براي فرار از ماليات، اينطور القا كردهاند كه آنجا را به مقصد يك سفر ترك كردهاند و در اين ميان، آن خانه تبديل شده به محل استراحت و خوشگذراني خارج از قرارداد مستخدم خانه، مكاني براي شيطنت بنگاهدار ملكي با دوستدخترش و مواردي از اين دست؛ گويا هر كسي با حضور در اين خانه به دنبال اهداف شخصي خودش باشد، چه تصوير آشنايي، به خصوص وقتي مالكان خانه برميگردند و در عين حال كه خودشان درصدد فرار از قانون بودهاند، ديگران را به خاطر تخطيهاي خردهريز، سرزنش ميكنند! و همچنان چه فضاي قابل درك و چه معاني آشنايي! آن جست و خيز نفسگيري كه از تيم بازيگران شاهد هستيم و آن جان به لب رسيدني كه پيش چشمهايمان اتفاق ميافتد، صورت عيني يك عشق است، عشق به تئاتر كه اصلا بيراه نيست اگر به جنون تشبيه شود؛ يك جنون محض.