قهوه سرد خانم نويسنده
اميد مافي
از زندگي سير بود. همه دلخوشياش پيراهن چهارخانه مردش بود. مردي كه همين دو سال پيش حين كار در بالاي شهر از ارتفاع سقوط كرد و تمام. همو كه در فاصله آسمان تا زمين حتي فرصت نكرد دگمههايش را ببندد و به عسلِ چشم انتظارش فكر كند.
از زندگي سير بود. حرف كوچك شدن سفرهها كه شد پوزخندي زد و گفت: آرزوها كوچك شده، دوستتدارمها كوچك شده، خانهها كوچك شده، سبدهاي ميوه كوچك شده و البته من كوچك شدم وقتي دختر پنجسالهام ذرت مكزيكي و آيسپك شكلاتي خواست اما به قدر كافي پول در كارتم نبود. به روح مسافرم كوچك كه نه، آب شدم.
از زندگي سير بود. از جهان تلختر از زهر هلاهل كه روزگاري با حضور همسرش در كافههاي دنج تخت طاووس رمانتيك به نظر ميرسيد. پس نفسي به قدر يك آه كشيد و گفت: وقتي شريك زندگيام براي چند تراول بيشتر ساعتها در بالاي برج ماند و دست آخر خون به مغزش نرسيد و سقوط كرد، روزگار چنان نمكي روي زخمهاي من و يك دختر كوچك پاشيد كه ناگزير من و عسلم دست تكان داديم و پدري كه هزار و يك آرزوي كال داشت را از دست داديم. بعد در كنج خانه اجارهاي جنوب شهر به ياد همه روزهاي شيرينِ هاشورخورده شمع روشن كرديم و به عشق همان روشنايي محدود گريستيم. داد از اين بيداد...
از زندگي سير بود. زن نويسندهاي كه بابت ويراستاري يك رمان، پانصد هزار تومان به حسابش واريز شده بود و اصلا نميدانست با اين پول، فيش آب و برقش را بدهد، كتاب و مجله بخرد، برنج هندي بخرد، زخمهاي تنش را مرهم بگذارد يا براي نازدانهاي كه مدام بهانه پدر نداشتهاش را ميگيرد پاستيل و پاپ كورن و اسمارتيز بخرد تا لااقل لبخندي بر گوشه لب دخترك بنشيند و سمفوني درياچه قو را به حافظه بسپارد. قسم ميخورم از زندگي سيرِ سير بود، زني كه در آستانه چهل سالگي حتي يك طره سياه نداشت و اقرار ميكرد اگر پاي عسلش در ميان نبود و اگر خرج مرگش از زندگياش بيشتر نميشد، زودتر از اينها چمدانها را ميبست و به ملاقات همسرش در فراسوي ابرها ميرفت تا هم تقويم ننگآوري كه قصد ندارد به سر برج برسد رهايش كند و هم در كنار مردي كه عاشقش بود، ترسش از مرگ فروبريزد.