بيرنگ در ميان جماعت هزار رنگ
مهرداد احمدي شيخاني
در آن سالهاي دهه 60، هادي خانيكي هميشه به طعنه به من ميگفت: «پيغمبر تو رضا اصفهاني است و امامت مصطفي صفدري». گفتن درباره مصطفي صفدري را ميگذارم براي وقتي ديگر و اينبار از رضا اصفهاني ميگويم. در يكي، دو سال ابتداي پيروزي انقلاب آنقدر مسائلِ پرشور و حرارت در جامعه مطرح ميشد كه براي اهميت يافتن يك موضوع، آن مورد بايد از چنان انرژي عظيمي برخوردار ميبود كه بتواند در آن همهمه، خود را در چشم جامعه چنان مهم جلوه دهد و به واقع آنچنان مهم باشد كه بالاتر از موضوعات ديگر، توجهها را برانگيزد. يكي از هزاران موضوع آن روزها، ماجرايي بود كه در جامعه انقلابي سال 1358 به «طرح جيم» معروف و از چنان حمايت گسترده اجتماعي برخوردار شد كه تا مدتها در مورد آن بين اركان مختلف حاكميت جديد، جامعه مخاطب و نهادها و تشكلهاي سياسي، بحث و گفتوگو جريان داشت. براي روايت ماجرا كمي عقبتر ميروم. در ماههاي قبل از پيروزي انقلاب، ناگهان مردم با سيلي از نظريهها براي اداره جامعه روبهرو شدند كه بعضا در كتابهايي كه بيشتر به جزواتي عجولانه ميمانست ارايه ميشد. برخي از اين كتاب ـ جزوهها مقبوليت مييافت و بعضي به سرعت در اين سيلي كه راه افتاده بود غرق ميشد. يكي از اين كتاب ـ جزوهها كه تا آنجا كه به ياد دارم در سه جلد منتشر شده بود و هر كدام حجم مختصري داشت، كتابي بود به نام «اقتصاد اسلامي» نوشته مرحوم رضا اصفهاني. الان كه در مورد آن كتاب فكر ميكنم بر اين گمانم كه سه جلد بودنش براي اين بود كه انگار نويسنده به خواست بعضي و به قصد طرح نظريهاي در اقتصاد و در رقابت با نظريات ديگر، در يك شب چند ده صفحه مينوشت و فردا صبح آنها كه خواستار نوشتن چنين كتابي بودند، به سرعت آن را به چاپ ميرساندند و شب بعد صفحاتي ديگر نوشته ميشد و فردايش جلد ديگري از آن چاپ ميشد. واقعيت امر اين بود كه در آن ماهها، پرسش از اينكه اسلام در جهان امروز چه نظري در مورد اقتصاد دارد، بسيار مطرح بود و البته پاسخ روشن و مستدل چنداني هم نمييافت. شايد بهجز كتاب «اقتصاد اسلامي» مرحوم بنيصدر، و كتاب «اقتصادُنا»ي شهيد صدر كه هر دو بعد از پيروزي انقلاب در داخل كشور منتشر شدند و كتاب شهيد مطهري در مورد اقتصاد كه اواسط دهه 60 چاپ شد ولي نميدانم سرنوشتش چه شد، كتاب ديگري در دسترس نبود. براي همين تا آنجا كه به خاطر دارم، آنچه قبل از پيروزي انقلاب در دسترس قرار گرفت، همان سه جلد كتاب ـ جزوه رضا اصفهاني بود و از آنجا كه مرحوم اصفهاني تحصيلات حوزوي را در نجف و در حد اجتهاد گذرانده بود، نظراتش در بين انقلابيون مسلمان حجيت يافته و آن كتابها بين اين جماعت دست به دست ميشد. با پيروزي انقلاب و شكلگيري دولت موقت، رضا اصفهاني به عنوان معاون وزير به وزارت كشاورزي رفت و طرحي براي مالكيت زمينهاي كشاورزي ارايه كرد كه بسيار راديكال و جنجالي از آب در آمد. كليت اين طرح و بهخصوص بند «ج» آن ميگفت كه «زمين از آن كسي است كه رويش كار ميكند»، سواي آنكه آن زمين جزو اموال شخصي زمينداران باشد يا خير. اين طرح كه از حمايت آيتالله بهشتي و آيتالله منتظري برخوردار بود چنان با استقبال كشاورزان بيزمين و جامعه انقلابي آن روزها روبهرو شد كه هر روز جلوي ساختمان وزارت كشاورزي در بلوار كشاورز، جماعتي انبوه جمع ميشدند و به حمايت از رضا اصفهاني شعار ميدادند. حالا كه به آن ماجرا فكر ميكنم، مشابهت زيادي بين اين طرح و بندي از يك سرود كه در آن روزها بر سر زبانها بود ميبينم، آنجا كه در سرود ميخواند «زمين مال اوست... كه ميكاردش». پاييز و زمستان سال 59، بيشتر وقت من بين دفتري در ساختمان نخستوزيري كه براي رسيدگي به وضعيت آوارگان جنگ تحميلي تشكيل شده بود و بعدها شد بنياد مهاجرين جنگ تحميلي و ساختمان مجلس شوراي اسلامي و ديدن مذاكرات مجلس، به خصوص مباحث پيرامون مساله گروگانهاي سفارت امريكا (كه حتما بايد بعدا آن را هم تعريف كنم) گذشت. آشنايي من با رضا اصفهاني در همين حضور مكرر در ساختمان مجلس اتفاق افتاد كه به دوستياي طولاني انجاميد. آنجا بود كه متوجه شدم آن كسي كه چنان طرح راديكال ارايه داده بود، چه انسان فروتن، بيحاشيه و اتفاقا بسيار آرام و حتي خجولي است. مردي كوتاه قامت و به غايت مهربان، با موهايي كه شايد هيچوقت شانه نشده بود و ريشي نامنظم. با كت و شلواري كهنه و دسته دوم كه از ميدان گمرك ميخريد و خودش آنها را در تشت ميشست و بياتو ميپوشيد. من خود چند بار در آن سالهاي به همراهش به ميدان گمرك رفتم تا كت و شلوار و كفشي بخرد. رضا اصفهاني به حد افراطي سادهزيست بود آنقدر كه حرص آدم را در ميآورد، نماينده مردم ورامين بود و تمام حقوقي كه از مجلس ميگرفت تا ريال آخر به مستمندان آن شهر ميبخشيد، هيچوقت ازدواج نكرد و همه زندگياش را صرف نگهداري از پدر و مادر پيرش كرده بود و در خانهاي قديمي، پايينتر از ميدان حسنآباد تهران زندگي ميكرد. در ساختمان حسينيه ارشاد، اتاقي داشت كه دفتر كارش بود و بارها از مجلس تا حسينيه را با هم سوار بر اتوبوس طي ميكرديم و بحثهاي آن روز مجلس را تا دم غروب در آن دفتر پي ميگرفتيم. گاهي در اين بحث و جدلها، جواناني از شهرهاي مختلف ميآمدند و گفتوگوها پرشورتر ميشد.
يك بار نيمههاي شب تلفن خانه ما زنگ زد، گمانم ساعت از 3 گذشته بود. خوابآلود گوشي را برداشتم. رضا اصفهاني بود. آرام گريه ميكرد. در ميان هقهقاش به آرامي گفت «مهرداد مادرم مُرد.» دقايقي بينمان سكوت شد و فقط صداي گريه او بود. صبر كردم تا به آرامي گريه كند. گريهاش كه تمام شد فقط گفت: «ببخش كه اين موقع زنگ زدم، كسي را نداشتم كه دردم را بفهمد.» بعد از آن، به مرور منزويتر شد و حتي كمتر به حسينيه ارشاد ميرفت و عاقبت در انزوا و تنهايي درگذشت. وقتي رضا اصفهاني رفت، تنها كسي كه به يادش چيزي نوشت، عمادالدين باقي بود در صفحه 3 روزنامه اطلاعات، حتي من هم با وجود همه آن رفاقت و صميميت قديم برايش چيزي ننوشتم و اين پايان مردي بود كه سادهتر از آن بود كه در بين خيل جماعت هزاررنگ جايي داشته باشد. اميد كه رستگار شده باشد و باشد كه ما نيز رستگار شويم.