به تلخي نخريدن عطري
ابراهيم عمران
در جمعي بوديم همگي با موقعيتي يكسان تقريبا؛ از ميان ما به ناگاه فردي از خواستههاي لحظهاي و آنياش سخن به ميان آورد. از جمله آنكه مشتاق است ادكلني با فلان مارك
داشته باشد. يا اينكه بتواند به سفري در نزديكترين جغرافياي ممكن برود. خواسته ذهنياش كه پايان يافت، دوستي ديگر به او گفت چقدر سرخوش است كه در اين اوضاع نابسامان كه قوت لايموت هم براي برخي آرزو شده است، او چنين تمنايي دارد و بايد بابت اين خواستهاش پشيمان و نادم و بالمآل خجلتزده باشد! آنكه هوس ادكلن كرده بود؛ با متانتي مثال زدني و در آرامش گفت ميداند اوضاع از چه قرار است و دستي بر آتش دارد كه اگر نداشت آرزويش ادكلني ساده نبود كه تازه قيمتي گزاف هم ندارد و سر بند افزايش دلار سه، چهار برابر شده است. ادامه داد زندگي با همين جزيياتش معنا مييابد و اگر اين نيازها در ذهن برآورده نشود تو گويي معناي ذاتي آن زائل ميشود.
اينگونه شد كه دوستان هر يك تك و پاتكي به هم روانه ميكردند و هر يك خود را محق و مختار ميدانستند از براي چرايي گفتارشان. جامعه فعلي ايران آنچنان در چنبره مسائل اوليه غرق است كه نيازهاي ثانويه در آن گم است. خواستههايي كه ميتواند دست بر قضا افسوس نداشتهها را مرهم نهد. راستي كي آخرين بار به نياز دلمان پاسخ داديم؟ چه وقتي براي خودمان گذاشتيم كه خلوت و جلوتمان فرق داشته باشد؟ نيازي كه دوستمان مطرح كرد، تلنگري بود براي آنكه هنوز باور داشته باشيم ميتوانيم جدا از قيل و قال و روزگار براي خود باشيم. به مصداق شعري كه ميگويد به من چه سرخي ميخك تو مهتاب/ به من چه رقص نيلوفر روي آب... نميدانم در آن جمع هر يك سخني راندند؛ فرجام هم شايد از هم ناراحت و دلگير. همگي مخرج مشتركي داشتند؛ انباني تهي و انديشه و خيالي پر از خواسته و نياز. نميتوان بر آن جمع خرده گرفت. نه گروهي كه در پي برآوردن منويات دروني بودند و نه دستهاي كه در پي همذاتپنداري با ديگر افراد اجتماع. خرده را ميتوان بر تفكري وارد دانست كه خريدن ادكلن را به اندازهاي غيرممكن كردند كه اين مباحث پيرامونش شكل گرفت. ميتوان هنوز باور داشت به خوب زيستن و خوب زندگي كردن در حد ممكن. ولي نميتوان كتمان كرد افسوس نداشتن و حرمان فقر به اين زوديها از ذهن فراموش نميشود؛ شايد ماندگاري عطري زود تمام شود، همان عطري كه در اين نوشته آمد؛ اما تلخي نخريدن آن ماندگاري ابدي در ذهن دارد... .