پاگرد دوم
ابراهيم عمران
همه چيز از راهپله شروع شد. خيلي سريع در پاگرد دوم گفت مطالب شما را ميخوانم. لحظهاي بيپلك زدن نگاهش كردم. آخر در اين دوره زمانه كه روزنامه نخواني از كفر ابليس و زهد اسفنديار معروفتر است؛ فردي مگر روزنامه ميخواند؟ آن هم روزنامهاي با سبقه سياسي. تعجبم را كه ديد؛ گفت همسرم ميگويد همسايهمان در روزنامهها مينويسد. تازه يخم آب شد. متوجه شدم از استوري واتسآپ همسرش متوجه ميشود و لابد به ايشان هم گفت. تشكري كردم از بابت وقتي كه ميگذارد. گفت ميشود براي او هم بفرستم؟ ماندم چه بگويم؟ آخر خيلي راحت حرف ميزد. بيهيچ بار معنايي خاص. گفتم شدنش كه ميشود؛ ولي اول شماره شما را ندارم و دوم اينكه شايد به صلاح نباشد كه در اين هنگام؛ همسايه روبهرو سلامي كرد و وارد آپارتمانش شد. گفت آسانسور نداشتن هم بد دردي است. گفتم به اميد اينكه واحدي با امكانات كامل بخريد. گفت اگر اين واحد را هم از دست ندهيم؛ بايد خدا را شاكر باشيم. گفتم اگر اجازه بدهيد بروم.زياد مايل به گپ در راهپله نيستم. گفت من كه گفتم شمارهام را ذخيره كن و يادداشتهايت را بفرست و اگر خواستي حرفي بزني يا بزنم؛ شماره همديگر را داشته باشيم. ديگر نتوانستم در آن فضا بمانم. تو گويي كل ساختمان و واحدهاي همجوار؛ مشغول تماشاي گپ و گفت ما بودند. سريع سري تكان دادم و خداحافظي كردم. از آن روز فكر و ذكرم شده بود اين درخواست خانم همسايه. از طرفي با شناختي كه از آنها داشتم به هيچ عنوان تصور ناروايي در ذهنم جاري نميشد و از سوي ديگر در چرايي اين خواسته بودم؛ آن هم بانويي ميانسال . چند روزي گذشت . از آن تاريخ ديگر يادداشتهايم را در واتسآپ بارگذاري نميكردم. اصولا علت به اشتراكگذاري؛ امري شخصي و مربوط به مسالهاي خاص بين خودم و چند نفر بود كه در دايره روابطمان ميگذشت. تا اينكه مدير ساختمان كه همسر ايشان بودند؛ هزينه ماهانه را در گروه فرستادند . من نيز پرداخت كردم و طبق معمول تشكر بابت زحمات . ايشان نيز متقابلا سپاسي ابراز كردند و بعدش در پيامي شخصي خواستند كه من را ببينند. دلشوره عجيبي گرفتم. ذهن به هر طرف ميرفت. هر چند مرتكب خبط و خطايي نشده بودم. به هر حال به سمت واحدشان رفتم. با احترام دعوتم كردند كه داخل بروم. بهانه آوردم كه كاري دارم و بايد زود برگردم منزل. گفتند زياد طول نميكشد. با اكراه و كمي هراسان و خجلتزده رفتم داخل. همسرشان نيز بودند. تعارفات مرسوم ردوبدل شد. بعد آن، مدير ساختمان گفتند شنيدم شماره تلفنت را به خانمم ندادي؟ ماندم چه بگويم؟! گفت ايشان مطالب شما را نه تنها ميخواند، بلكه در گروههاي مختلف ميفرستد و به نوعي پز شما را هم ميدهد. سرم را كمي بالاتر آوردم و گفتم والله پز دادن كه ندارد. خطوطي سياه ميكنيم و اميد به خوانده شدن. به شوخي گفتم بچههاي تحريريه هم خودشان مطالب همديگر را نميخوانند؛ چه برسد به اينكه انتظار داشته باشيم؛ عموم مردم خواننده يادداشتهاي ما باشند. گفت حال بگذريم از چرايي اقبال كم به مطبوعات. ديدم دستي بر آتش دارد و متوجه امور است. گفت براي اين گفتم بيايي كه مطلبي را به تو بگويم. اگر ديدي خانمم شمارهات را ميخواهد كه مستقيم يادداشتهايت را بفرستي و گهگاهي هم گپي بزنيد دليل دارد. ديگر طاقتم طاق شده بود. بياختيار گفتم ميشود زودتر دليل آن را بگوييد؟ ناگهان هر دو به گريه افتادند. فضا به نحوي غمبار شده بود كه من هم تحت تاثير قرار گرفتم.خانم همسايه عكس دخترشان را آورد.گفت دخترم عاشق روزنامهنگاري بود. درسش را هم خوانده و آماده كار در مطبوعات. گفتم مگر شما دختر هم داشتيد؟ طي اين دوسالي كه همسايه هستيم؛ جز پسرتان فكر نميكردم فرزند ديگري داشته باشيد؟ گريهاش بيشتر شد. حين گريهاش؛ همسرشان ادامه داد كه دخترشان آنقدري عاشق كارش بود كه براي تجربه كردن هيچ هراسي نداشت. بعد از سيل شيراز؛ اصرار كه براي تهيه گزارش بدانجا رود. هر چه اصرار كرديم كه تو الان، جايي نيستي كه بخواهي گزارش بنويسي؛ افاقه نكرد. گفت براي خودم مينويسم. اگر شد چاپش ميكنم جايي. بالاخره رفت. چهار روز ماند. گزارشهايش را هم نوشت. براي ما ميفرستاد. در عين ناراحتي براي آن حادثه؛ خوشحالي بياندازهاي در قلمش موج ميزد. ما نيز برايش خوشحال بوديم. تا اينكه زنگ زد كه براي دو روز ديگر بليت اتوبوس گرفته و برميگردد. به اينجا كه رسيد گريه امان ندادش. خانمش ادامه داد كه شب به تهران رسيد. زنگ زد كه برويم دنبالش. به ترمينال كه رسيديم خيلي خوشحال بود از نوشتن. در راه گفت دو دفترچه هم نوشتههاي ديگر دارد كه تا به حال براي كسي نفرستاده و ميخواهد كه ما بخوانيم. ما هم برايش خوشحال بوديم. به خانه رسيديم. گفت ميخواهم دوشي بگيرم و استراحت كنم. حمام رفتنش كمي طول كشيد. هر چه صدايش كرديم جواب نداد. رفتم سراغش. بيجان و بيحال افتاده بود زير دوش. تا رسانديمش بيمارستان؛ گفتند سكته كرده و... فقط پرسيدم چرا خواستيد با من گپ بزنيد؟ گفت دلم ميخواست حس كنم دارم با فرزندم حرف ميزنم بعد از خواندن يادداشتهايش. بغضم تركيد و من نيز نتوانستم ادامه دهم... آمدم كه بيرون بيايم؛ مدير ساختمان تابلوي خطي نشانم داد كه در اتاق چسبانده بودند . شعري كه دخترشان بسيار دوست ميداشت: در غربت مرگ بيم تنهايي نيست/ ياران عزير آن طرف بيشترند/