آن گمشده
آلبرت كوچويي
«رخ نگاره» واژه و بهانهاي بود تا با بهزاد شيشهگران، كه او را هنرمند روزنامهنگار ميخوانم، ساعتها و بعد روزهايي چند، از اين واژه ابداعي معادل «پرتره» حرف بزنيم و بحث كنيم. شيشهگران، كتابي را آماده انتشار كرده است كه مجموعه چهرهها، به گفتهاش، رخ نگارههايي از هنرمندان، نويسندگان، اهل ادب و روزنامهنگاران نويسنده است. انتخابي است از ميان صدها چهره عرصه هنر و ادبيات و البته جدا شده از چهرههاي سياسي و اجتماعي. اينها را به درستي از هم جدا كرده است، اما قصد من از اين نوشته وسواس هنرمند بر انتخاب يك واژه يا عنوان براي كتابش است.
بهطور معمول، يك هنرمند حساسيتي براي انتخاب واژهها ندارد. دنياي او، ابزار و بهانههاي ديگري دارد، مثل همين نقاشي كه نهادن تكه و ذرههاي رنگ در كنار يكديگر است و كشيدن خط و خطهايي كه با آنها، خيالهايش را، تصوير ميكند. شيشهگران اما چنين نيست. روزها و با دهها تن از انتخاب واژههايش بحث ميكند. «رخ نگاره» يكي از آنها بود. از ميان جماعت ورزشينويس، عطاءالله بهمنش نيز چنين بود. دنياي او فقط گزارش و گويش و گپ با آدمهاي ورزشي و به ورزش نبود. خاطرم هست، در ساختمان پخش و خبر راديو در دهه پنجاه، همسايه ديوار به ديوار دفترمان بود و بارها بر سر واژهها و كلمات مناسب بحث ميكرديم. يك بايگان يا آرشيويست كمنظيري هم بود.
روزي تكه خبر «تلكسي» را از كنار ميز كه آماده رفتن توي سبد كاغذهاي باطله بود، برداشت و در كيف گذاشت. محمد اينانلو، همكارش گفت: آقا اين خبر مسابقه واليبال، در ليبي است كه هيچ كدام جايگاهي در ورزش ندارند. عطا بهمنش حرفي زد كه بعد از گذشت پنجاه سال در خاطرم مانده است. به محمد اينانلو گفت: هيچ سندي دور انداختني نيست! امروز اين تكه كاغذ خبر باطلهاي است، اما روزي ممكن است، سند ارزشمند و كميابي شود. شايد هم نشود. اما به اين بهانه كه امروز خبري سوخته و به درد نخور است نبايد آن را دور انداخت از اين رو گمان كنم، آن زندهياد بايگاني كمنظيري از ورزش و حادثههاي آن، بهجا گذاشته باشد. هزاران سند از ورزش.
يك سند گرانقيمت هم داشت كه روزي در محوطه ساختمان راديو تهران كه داشتند مستندي از عطا تهيه ميكردند، باخبر شدم آن را گم كرده است. آن سند، صداي جهان پهلوان غلامرضا تختي است. تنها كسي كه صداي تختي را دارد كه در آن، جهان پهلوان پس از بازگشت از المپيك و شكست در مسابقات جمله مشهورش را به بهمنش گفته بود، من به مردم تعظيم ميكنم. مردمي كه شكست او را قهرمانانه ميدانستند. حيرتم از آن رو است كه مردي كه بيارزشترين باطلهها را جمع ميكرد، چگونه اين سند يگانه را گم كرده است؟ كه بايد گفت آه از آلزايمر ويرانساز! كه عطا بهمنش با آن از دنيا رفت.
بهزاد شيشه گران هم در دنياي خود، چنين بايگان و آرشيويست بزرگي است. هيچ چيز را دور نمياندازد. گاه حتي «اتودهايش» را هم نگاهبان است. اردشير محصص كه در زمانهايي دوستيهاي بسيار داشتيم چنين نبود. گوني گوني طرح و اتودهايش را كه نميپسنديد به زباله ميسپرد. يك روز گفتم اين گونيها را به خاطر ما دور ننداز، بديد به من! گفت، نه آنها را نميپسندم. نگاه به آنها آزارم ميدهد كه بعدها دانست، كارش، نادرست بود. اگرچه جايي براي نگهداري آن كوه كاغذ را نداشت حرمت كلمه و واژه را پاس بداريم. بهزاد شيشهگران چنين ميكند.