بازگشت محمدعلي شاه قاجار (4)
مرتضي ميرحسيني
در بخشهاي قبلي روايتمان، با مرور خاطرات عبدالله مستوفي (در كتاب «شرح زندگاني من») از ماجراي بازگشت محمدعليشاه به ايران براي تصاحب دوباره قدرت و حمايت پنهان دولتهاي روسيه و انگليس -به هدف مهار انقلاب ايران- گفتيم و به حمايت گروهي از ايلات و عشاير از محمدعليشاه، به طمع غنيمتهاي پيروزي اشاره كرديم. در مقابل اين تهديد كه بسيار هم جدي بود، هواداران مشروطيت اختلافاتشان را كنار گذاشتند و بار ديگر باهم متحد شدند.
راوي ادامه ميدهد «عليخان سردار ارشد با قواي تركمن و چريك خود به سمت شاهرود پيش آمد، اين شهر هم ساخلو (پادگان) نداشت و تسليم گرديد. در اينجا مدتي توقف و قواي خويش را تكميل كرده و بعد به دامغان و از آنجا به سيستان رسيد و مدتي در اين محل اقامت نمود. شايد مقصود او اين بود كه دو ستون ديگر (يعني نيروهاي محمدعليشاه و سالارالدوله) هم به تهران نزديك شوند.» اما آنان بهموقع نرسيدند. عليخان تدابيري -انصافا هوشمندانه- براي دور زدن و غافلگير كردن مدافعان تهران به كار بست و حتي بخشي از نيروهايش را از دل كوير عبور داد، اما حريف يفرم نشد و زورش به مدافعان پايتخت نرسيد. در ميدان جنگ و در مواجهه با مجاهدين كه جنگآزمودهتر بودند به تنگنا افتاد. «عليخان خود بهشخصه پشت توپهايي كه از استرآباد همراه آورده بود رفته و فرمان شليك داد. ولي در اين بين اسب او از پاي درآمد و با پاي مجروح پياده ماند. مجاهدين بختياريها هم كه براي خاموش كردن آتش توپخانه به آن سمت هجوم آورده بودند، رسيده و او را دستگير كردند. قشون ايلي و چريك او بيرييس مانده، جمعي اسير و برخي كشته و باقي فراري شدند. عليخان را در همانجا محاكمه نظامي كرده و حكم اعدام او را صادر و وصاياي او را شنيده و در حالي كه فرياد زندهباد محمدعليشاه! از او بلند بود، گلولهپيچش كردند. نزديك ظهر پسفرداي حركت قشون از مركز، جنازه عليخان را ميان يخ در ميدان توپخانه به مرآي عموم گذاشتند. يكي از وصاياي او اين بود كه زنجير طلايي كه زن او به گردنش كرده است، از او جدا نكنند و جنازه او را به خانوادهاش تسليم نمايند. مجاهدين هم با كمال ديانت اين وصيت را عمل كردند و آنها كه به ديدن جنازه او رفتند، زنجير طلا را به گردن او ديده بودند. قبل از اينهم خود محمدعليشاه كه تا نزديكي خاك دماوند پيش آمده بود، گرفتار عده سردار محيي شده، بعد از زد و خوردي بين طرفين عقب نشست. شنيده شد كه اسباب آبداري خود را هم از فرط عجله گذاشته و فرار كرده و به سواحل بحر خزر رفته است. در هر حال خطر ورود او به شهر تهران موقتا از بين رفته بود و تمام حواس متوجه ستون سالارالدوله گشت.» داستان مزاحمتهاي اين شاهزاده قاجاري براي انقلاب، داستاني طولاني است و خط سير يكنواختي ندارد و بازخواني ماجراي او در دشمني با مشروطيت، خارج از حوصله و ظرفيت روايت ماست. فقط اينكه او را به هر زحمتي بود مغلوب و منهزم كردند و از كشور فراري دادند. «محمدعليشاه عبث چندي در مازندران ماند و چون قوهاي نتوانست جمعآوري كند، به اودسا - مقر تبعيد خود - بازگشت و اين آخرين اقدام او براي به دست آوردن سلطنت ازدسترفته هم، براي او بينتيجه ماند.»