تو لبخندِ آمرزشي...
اميد مافي
در اين عرصات كه به سختي درها باز ميشود و نوميدي جاي خود را به اميد ميدهد، آدميزاد از خدا چه ميخواهد؟ اين انسان عاصي و خسته جان براي چشيدن جرعهاي آرامش به چه چيزهايي نياز مبرم دارد؟ براي يك آدم رمانتيك شايد مهمترين چيز اين باشد كه يار برايش از هوا، گل بگيرد، از گل گلاب بگيرد و كاري كند كه گلاب صادراتي قمصر به گلاب يار رشك بورزد.
براي يك آدم سانتيمانتال شايد هيچ چيز بهتر از اين نباشد كه يار برايش پيراهني از باد و باران و بنفشه بدوزد و وقتي تموز دارد ته ميكشد پيراهن را تنش كند تا در برابر پاييزان و فراموشان كم نياورد و درست اواسط مهر ماه، شميم مرداد ماه روي جامهاش بنشيند.
براي يك آدم در ژانر رومنس شايد هيچ چيز بهتر از اين نباشد كه در هرم گرماي تابستان قرمزترين هلوي زمين را به دو قسمت مساوي تقسيم كند و نيمي از آن را گاز بزند و نيم ديگر را يار تا دنيا در نهايت آشوب و بلوا طعم ميوههاي تابستاني به خود بگيرد و زندگي لب طاقچه عادت، گل سرخي به گيسوي آنكه بايد باشد سنجاق كند.
براي يك آدم غريبه با كلاسيسم شايد هيچ چيز بهتر از اين نباشد كه زير پنكه سقفي به تماشاي فيلم «يك زوج بينقص» بنشيند و با تماشاي پلانهاي عاشقانه يك درام ساده خورشيد را به دامن گلدار يار بدوزد و با رسيدن به تيتراژ پاياني آنقدر براي «زوئي ويليامز» اشك بريزد كه سيلاب آب شور دنيا را بردارد و سر بر زانوان نحيف يار به خواب رود.
براي يك آدم شيدا شايد هيچ چيز بهتر از اين نباشد كه در نيمروز داغ تابستان عاشقانههاي ابدي الف. بامداد براي عشقش آيدا را با صداي بلند بخواند و شعر را چكه چكه تقديم يار كند. خاصه آنجا كه بامداد ميگويد:
بر چهره زندگاني من
كه بر آن
هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي ميكند
آيدا
لبخندِ آمرزشي است...
به گمانم براي يك آدم عاشق شايد هيچ چيز بهتر از اين نباشد كه پشت چراغ قرمز با چشمهاي خوني مرطوب براي يار شعري سپيد بگويد و آن را پشت پاكت سيگار بنويسد تا بعد...