آيينه افسون
آمد آن شاهد دل برده و جان بازآورد جانم از نو به تن آن جان جهان بازآورد
اشك غم پاك كن اي ديده كه در جوي شبابآب رفته است كه آن سرو روان بازآورد
نوجواني كه غم دوري او پيرم كرد باز پيرانه سرم بخت جوان بازآورد
گل به تاراج خزان رفت و بهارش از نو تاج سر كرد و عليرغم خزان بازآورد
پرئي را كه به صد آينه افسون نشدي دل ديوانه به فرياد و فغان بازآورد
دست عهدي كه زدش بر در دل قفل وفا درج عفت به همان مهر و نشان بازآورد
شهريار