• ۱۴۰۳ شنبه ۳ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5266 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۶ مرداد

در اولين مرخصي سربازي، محبوبم را كه ديدم لكنت گرفتم

بامداد لاجوردي

كارت تلفن در پادگان ناياب بود. دلتنگ محبوبم شده بودم. يك هفته‌اي بود صدايش را نشنيده بودم. بالاخره يك شب، از كسي كارتش را قرض گرفتم و فقط مي‌خواستم براي چند ثانيه صداي سلام كردن محبوبم را بشنوم. به همين قدر قانع بودم. تلفن خانه را جواب نداد؛ روي پيغام‌گير، پيام صوتي گذاشتم. با تلفن همراهش تماس گرفتم، در دسترس نبود. مغزم قفل كرد و شماره تلفن چند نفر ديگر كه حدس مي‌زدم شايد در آن لحظه كنارش باشند را به ياد نياوردم. دلتنگي متلاشي‌ام كرده بود؛ عين سربازي شكست خورده، به آسايشگاه برگشتم، براي شام بيرون نرفتم. روي تخت دراز كشيدم، خوابيدم تا بيدار باش صبح.
دو هفته شده بود كه در پادگان بوديم. آخرين روزهاي هفته دوم خبر آمد كه به تعدادي مرخصي داد‌ه‌اند خودم هم يكي از آنها بودم. لباس‌هايم را عوض كردم و بيرون زدم. داشتم پرواز مي‌كردم؛ پيش‌پيش عطر خانه را حس مي‌كردم. از پله‌هاي آسايشگاه به پايين نرسيده، لحظه به لحظه تا رسيدن به خانه‌ام را رويا مي‌بافتم؛ با خودم قرار گذاشتم با دسته گل وارد شوم.
به محض آنكه سربازها در تاكسي نشستيم، يكي با لحني ملتمسانه گفت: «داداش موزيك نمي‌ذاري!» انگار دنبال دوايي براي روحش مي‌گشت. بالاخره در پادگان جز صداي طبل و پوتين و فرياد چيزي نمي‌شنيديم. او هم مثل خيابان‌گردها كه التماس مي‌كنند، پول بگيرند دنبال شنيدن صداهاي قشنگ‌ بود تا روحش تلطيف شود. اما او جوري از راننده تقاضا مي‌كرد كه انگار حقش را طلب مي‌كند و وظيفه راننده است كه براي او موسيقي بگذارد. راننده از اين موسيقي‌هاي پر سر و صدا گذاشت. برخلاف هميشه، مغزم از شنيدن اين موسيقي حض كرد. انگار نوايي در درون مي‌گفت: «تو هنوز زنده هستي و موسيقي مي‌شنوي.»
به ميدان آزادي رسيديم. از آنجا بايد ماشين بعدي را سوار مي‌شدم و بعد مسيري را پياده مي‌رفتم. توان نداشتم. موتور گرفتم. وقتي پوتين و كوله سربازي‌ام را ديد تا رسيدن به مقصد گپ زد.
زنگ آيفون را زدم، محبوبم خانه نبود. البته از آمدنم بي‌خبر بود. چاره نداشتم جز آنكه به خانه پدري‌اش بروم؛ نزديك بود. راهم را كشيدم به سمت خانه پدرش، در زدم. خودش در را باز كرد. همين كه برق چشمانش را ديدم، به لكنت افتادم. او هم شوكه شد و چشمانش خيس شد. انگار پسر تازه بالغي براي اولين‌بار به كسي دلباخته باشد. دعوت كردند كه ناهار را همان‌جا بمانيم. ميزبان به قدري خوش‌قلب و گشاده‌رويانه دعوت كرد كه نمي‌شد، نپذيرفت. ناهار را دور هم خورديم بعد محبوبم پيشنهاد داد كه به خانه برويم. خيلي كثيف بودم. در طول دو هفته حضورم در پادگان نوبت به حمام ما نداده بودند. سريع دوش گرفتم و خوابيدم. عصر محبوبم تدارك شام مورد علاقه‌مان را مي‌ديد. باورم نمي‌شد، بوي زندگي را احساس مي‌كردم. مي‌دانستم امشب از يغلبي‌هاي سربازخانه، ميزهاي آهني غذاخوري و غذاهاي بي‌نمكش كه خوراك را بي‌معنا كرده بودند، خبري نيست. در خانه چيزها هارمونيك بود. با اين كارها به زندگي و خوردن معنا داده بوديم اما محيط نظامي اين كيفيات را از من دريغ كرد.
از اول صبح جمعه ناخوشي تمام روحم را زخم مي‌زد. ترس تمام شدن مرخصي ديوانه‌ام مي‌كرد. بداخلاق و پرخاشگر شدم. قطعيت از دست رفتن اين لحظات، مجنونم كرده بود. از لحظه لذت نمي‌بردم. عقربه‌ها دنبال هم كرده بودند. بايد مي‌خوابيديم. فرصتم تمام شد. 3 صبح بيدار شديم. محبوبم من را به ميدان آزادي رساند. در ماشين خطي چپيدم؛ به دژباني رسيدم. وسايل‌مان را روي زمين ريختم. چيزي ممنوعه نداشتم. وارد پادگان شدم و دوباره قصه‌ها تكرار شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون