رولان، وجدان زمانهاش
مرتضي ميرحسيني
در رمان ژان كريستف، از زبان يكي از شخصيتها ميگويد «مدتهاست كه از جنگ ميترسم. از دوران كودكي جنگ كابوسي بود كه فكر و خيالم را زهرآلود ميكرد.» حرف، حرف خود رومان رولان بود. در همين رمان، پرسش مهم ديگري را هم پيش ميكشيد. اينكه «چگونه ميتوانم با كسي دشمن باشم كه كينهاي از او در دل ندارم؟» اوت 1914 در چنين روزي در دفتر خاطراتش نوشت «رنج ميبرم و عذاب ميكشم. دلم ميخواهد بميرم و شاهد چنين روزهايي نباشم و مجبور نباشم در ميان چنين انسانهاي مجنونصفتي زندگي كنم كه حاصل تمدن خود را از بين ميبرند. اين جنگ، بزرگترين فاجعه تاريخ بشر است. ما به برادري انسانهاي روي زمين ميانديشيم و حالا به چشم خود ميبينيم كه همه آرزوها و اميدهاي ما بر باد ميرود.» از جنگ اول جهاني صحبت ميكرد، از آن جنوني كه اروپا را فراگرفت و بعد به قارههاي ديگر هم كشيده شد. او از جنگ و سوءاستفاده از شعارهايي مثل عمل به وظيفه ملي متنفر بود و ميديد آنچه از آن نفرت دارد در عمل اتفاق افتاده است. «يك ملت بزرگ جز براي حفظ مرزهايش نيازي به دفاع ندارد. چنين ملتي را بايد به صحنه عقل و دورانديشي بازآورد و تصورات باطلي را كه باعث برافروختن جنگ ميشود بايد از بين برد و هركس بايد در اين هنگام در جايگاه خود قرار گيرد. سرباز براي جنگيدن به جبهه برود و انديشمندان در صحنه تفكر مبارزه كنند و راهي براي صلح و آشتي بجويند.» اما كسي قصد صلح و آشتي نداشت و زمانه، زمانه چنين چيزهايي نبود. رولان آن زمان در سوييس اقامت داشت. در جاي ديگري از همان دفتر خاطراتش نوشت «احساس ميكنم استخوانهايم در ميان پنجههاي هلاكتبار رنج و عذاب شكسته ميشود و به زحمت نفس ميكشم. اين جنگ باعث ويران شدن و درهم شكستن فرانسه خواهد شد. دوستان و آشنايان من در فرانسه يا كشته خواهند شد يا زخمي و معلول. اين جنگ ميليونها انسان بدبخت و بينوا را نابود خواهد كرد. اين جامعه بشري ديوانهصفت، گرانبهاترين گنجينههايش را با دست خود از بين خواهد برد و افتخارات خود را بر باد خواهد داد. نوابغ و دانشمندانش در آتش جنگ خواهند سوخت و ديگر كسي باقي نخواهد ماند كه جامعه را به سوي ترقي و تعالي ببرد. زيرا همه دلاوريها و قهرماني ملتها در پيشگاه اين بت وحشتآفرين نثار خواهد شد و جز پشيماني و عذاب چيزي براي ملتها نخواهد ماند. دلم ميخواهد همين حالا به خواب بروم و ديگر از خواب بيدار نشوم و چشم به چنين دنيايي نگشايم.» اما زنده ماند و پايان نخستين جنگ جهاني را - كه آن زمان آن را جنگ بزرگ ميناميدند -به چشم ديد. در تمام طول جنگ، با تنها سلاحي كه در دست داشت از زشتيهاي آن نوشت و در دنيايي كه در آن آتش ناسيوناليسم و نظاميگري شعله ميكشيدند، از صلح و همزيستي و كنار گذاشتن سلاح گفت. بديهي بود كه كسي صدايش را نشنود و اعتنايي به نوشتههاي او نكند. از رهبران و مردان قدرت گرفته تا بسياري از مردم عادي به نوشتههاي رولان اعتنا نميكردند و بيشترشان اين نويسنده پنجاهساله مدافع صلح را جدي نميگرفتند. اما او به قول اشتفان تسوايگ وجدان بيدار آن مقطع از تاريخ بود.