افسانه
نتوان گفت كه اين قافله وا ميماند
خسته و خفته از اين خيل جدا ميماند
اين رهي نيست كه از خاطرهاش ياد كني
اين سفر همراه تاريخ بهجا ميماند
دانه و دام در اين راه فراوان اما
مرغ دل سير ز هر دام رها ميماند
ميرسيم آخر و افسانه وا ماندن ما
همچو داغي به دل حادثهها ميماند
بي صداتر ز سكوتيم، ولي گاه خروش
نعره ماست كه در گوش شما ميماند
برويد اي دلتان نيمه كه در شيوه ما
مرد در هر چه ستم هر چه بلا ميماند
محمدعلي بهمني