خودمان را به مريضي ميزديم تا قسر در برويم
بامداد لاجوردي
يكي، دو هفته بعد از شروع دوره آموزشي سربازي حساب كار دستمان آمد. بايد هر صبح دور ميدان بزرگ صبحگاه را با پوتين ميدويديم. بدتر آنكه، دوره آموزشي ما با زمستان همزمان شده بود و سرماي هوا، دويدن با پوتين خشك و انعطافناپذير را سختتر ميكرد. بايد جوري از زير اين فشار و بدن درد فرار ميكرديم. اما سختي مراسم صبحگاه، تنها پوشيدن پوتين و دويدن نبود. تصور كنيد در ميدان صبحگاه بيش از هزار پسر، پوتينهايشان را روي زمين ميكوبيدند و از ترس تنبيه شدن ميدويدند. فرماندهان رده پايين ميان بچهها ميچرخيدند و مدام فرياد ميزدند كه سربازها سريعتر بدوند. وقتي صبحگاه برگزار ميشد خاك ميدان به آسمان ميرفت و سر و صورت و چشم سربازها خاكي ميشد. اين مراسم نيم ساعت تا چهل دقيقهاي طول ميكشيد؛ بعد سربازها ميآمدند آسايشگاه تا لباس كفني را عوض كنند و لباس رزم بپوشند و براي شروع كلاسها آماده شوند. گاهي اوقات خاك وارد چشم سربازها ميشد و چشمشان را عفوني ميكرد.
سختي صبحگاه باعث شده بود هر روز سربازها دعا كنند يا باران بيايد تا دويدن لغو شود يا خدا فرماندهان را بيخيال اين برنامه كند، اما يك راه ديگر هم وجود داشت كه تمارض كنند مريض هستند و بايد به درمانگاه بروند! به همين خاطر اول صبح ازدحام سربازان بود كه وانمود ميكردند مريضاحوال هستند و به ارشد بهداري التماس ميكردند تا نامشان در ميان اعزاميها به بهداري نوشته شود. همين مساله به ارشد بهداري شأنيت بالايي ميداد. او بود كه ميتوانست با نوشتن اسم يك سرباز او را از مشقت دويدن با پوتين رها كند. ارشد بهداري كه معمولا از فارغالتحصيلان رشتههاي مرتبط با بهداشت انتخاب ميشد و خيلي زود جايگاه بالايي پيدا ميكرد و مورد احترام بود، چون اگر با كسي لج ميافتاد، ميتوانست حتي در مواقع مريضي اسم او را در ليست اعزاميها به بهداري ننويسد و تلافي كند. البته بدون تعارف، اغلب پسرها تمارض ميكردند و ميخواستند از فشار تمرين نظامي قسر در بروند، اما برخي هم واقعا مريض بودند. در پادگان عوامل زيادي باعث مريضي بچهها ميشد.
دليل ديگر مريضي سربازها وضعيت پادگان بود. پادگان ما در بيابان بود و زمستانهاي استخوانسوزي داشت، اما داخل آسايشگاه با شوفاژهاي فولادي بزرگ گرم ميشد؛ پسرها از شب تا صبح زير پتوهاي سربازي به خواب ميرفتند و عرق ميكردند، ولي اول صبح مجبور بودند از محوطه با تني عرق كرده به دستشويي بروند و همينكه وارد محيط ميشدند سوز شديد بيابان به سينه و پهلوي آنها ميخورد و به قول قديميها سينهپهلو ميشدند؛ يعني سرما ميخوردند.
در سربازخانه سطح بهداشت بالا نبود. در آسايشگاه، حدود 150 سرباز در هم ميلوليدند و در فضايي به نسبت جمعيت كوچك نفس ميكشيدند. طبيعي بود كه خيلي سريع بيماري سرايت پيدا ميكرد. تغذيه هم تعريف نداشت. جز سه وعده اصلي، سربازها ميوه و سبزيجات نميخوردند. علاوه بر اين، بدن پسرها به فشار تمرينات نظامي عادت نداشت و تحت تاثير اين عوامل مقاومت آنها در برابر بيماري كم شده بود. كافي بود يك نفر به يك بيماري مسري و تنفسي دچار شود، خيلي زود اين بيماري به كل سربازان آسايشگاه انتقال پيدا ميكرد.
پسرهايي كه اقبال با آنها يار بود و به بهداري ميرفتند براي چند ساعت خدمت را «چال» ميكردند؛ يعني به بطالت ميگذراندند. حالا اگر آن پسر ميتوانست تمارض را تمام و كمال انجام دهد و پزشك سربازخانه را مجاب كند كه برگه اعزام به مراكز درماني بيرون از پادگان را بگيرد كه حسابي شانس آورده بود، چراكه احتمالا يك روز بيشتر از پادگان بيرون بود و بايد خودش را به بيمارستان نظامي معرفي ميكرد. هر چند بيمارستان نظامي هم تعريفي نداشت، اما باز راحتتر از پوتين بود.