مرگ هر آدمي از جانم ميكاهد
اسدالله امرايي
«بابا هميشه ميگويد اين هنريها آدمهاي خطرناكي هستند. راست ميگويد. انگار يا به هم خيانت ميكنند، يا دعوا دارند، يا معتاد ميشوند يا خودشان را ميكشند. از خدايش هم باشد خواهر آيلتس بگيرد. حالا برود يا نرود را نميدانم. من كه هيچوقت جايي نميروم. زبان را هم اندازهاي ميخوانم كه به درد همينجايم بخورد. ولي معلوم نيست او چه كار به كار خواهرش داشته؟ بيچاره. چه ميگويم من؟ حالا كه مرده طفلك.» رمان مرگ ياري نوشته تكتم توسلي موضوع مرگ يك پسر جوان را دستمايه قرارداده است. مرگ جواني كه كسي انتظار آن را نداشت و اين اتفاق توسط افراد مختلف در شكلهاي گوناگون روايت ميشود. همين مساله موجب بررسي اين مرگ از زواياي مختلف ميشود و در نتيجه آن، از رازي پرده برداشته ميشود و گناهكار بودن راويان يا بيگناهيشان در طول داستان مشخص ميشود. تكتم توسلي متولد سال ۱۳۵۷است و روانشناسي خوانده است اما نيمهكاره رها كرده است. اينجا همهچيز موقتي است، جايي كه من نشستهام و موزه اشياي آشغالي پيشتر از اين نويسنده منتشر شده است. «گفت استامينوفن معمولي بخور اما زياد. پدرام قبول كرد. گفت حتما توي خانه خودشان دو- سه تا بسته پيدا ميشود، آنهم با آنهمه درد جورواجور مادرش. مادرش را نديده بود. هيچوقت نديده بودش. صداي نالهاش را كه از پشت در شنيد برگشت. جوري شيون ميزد كه حس كرد همه رگهاي بدنش خشك شده و ميخواهد بريزد. هيچوقت گريه هيچ آدمي را اينطوري نشنيده بود. همانوقت بود كه فكر كرد نبايد فكري كني خودت راحت ميشوي و تمام. اگر اين دنيا عذاب است چرا عذاب را براي آنهايي كه ميمانند بيشتر ميكني؟» مرگ و عذاب همواره از دغدغههاي بشر بوده و معمايي است كه در همه آثار ادبي و هنري جهان از روزگاران كهن تا به امروز حضور داشته است. اين رويداد هميشه ذهن و انديشه آدميان را به خود مشغول داشته است. دلمشغوليهاي نويسندگان و شاعران در اين خلاصه ميشود تا راهي براي فرار از مرگ يا چيرگي بر هول و هراس ناشي از آن بيابند. در ادبيات قديم فارسي كساني آن را ستودهاند مانند مولوي. خيام جزو آن گروهي است كه با نفرت و كراهت به مرگ نكاه ميكنند. گروهي هم واقعگرايانه آن را پذيرفتهاند و مرگ و زندگي را دو روي يك سكه ديدهاند و نه زندگي را فداي مرگ كردهاند و نه مرگ را فداي زندگاني. سعدي شيرازي هم شاخصترين نماينده اين دسته به حساب ميآيد. مينشينم توي ماشين، شايد پدرام پيدايش شود. هفته پيش هم نيامد. آخرين باري كه آمد، كلي با هم حرف زديم. بچه جذابي است. خيلي هم خوب حرف ميزند. حرف زدنش هم مثل ساززدنش آدم را مسخ ميكند. يكبار هم برايمان سازدهني زد. آن روز زياد حرف نميزد. توي خودش غرق بود. روي يك بلوك سيماني نشست و سازدهنياش را از گوشه كولهاش از ميان يك جعبه نقرهاي رنگ كشيد بيرون. جوري ساز زد كه سگها هم خيره نگاهش ميكردند.