خاطرات سفر و حضر ( 260 )
اسماعيل كهرم
وقتي كه بعد از دو، سه ساعت به منزل بازگشتم فراموش كردم كه ريسمان به حلقه ببندم و روز بعد كه سراغ جعبه جواهرات خودم رفتم از انگشتري محبوبم خبري نبود كه نبود! بد آهي از نهادم برآمد. دلم شديدا گرفت و سه، چهار روزي به هر چه نگاه ميكردم انگشترم را ميديدم. «هر چيز كه در جستن آني آني» شايد در طول زندگي بسياري چيزهاي باارزش را گم كرده بودم ولي هيچكدام من را تا اين اندازه اذيت نكرده بود. باغچه منزل، پيادهروي بيرون از خانه، باغچههاي پارك، تمام جيبهاي كت، شلوار، جليقه و... همه جا به نظرم براي انداختن انگشترم مناسب بود. برايم عجيب بود كه اينقدر براي يك انگشتري عزا گرفته بودم. داستاني را از شيخ فريدالدين محمد عطار نيشابوري شنيدم. ظاهرا اين جناب عطار باساختن و تركيب انواع داروها به بيماران كمك ميكرد. روزي فقيري به داروخانه عطار رفت و از او كمك خواست. عطار از بخشش امتناع كرد. فقير به جناب عطار گفت: تو با اين خست چطور جان به عزرائيل خواهي داد. عطار پاسخ داد: همان گونه كه تو خواهي داد. فقير گفت ببين كه من چگونه جان به عزرائيل ميدهم. دستار زير سر نهاد رو به قبله خوابيد و اشهد را گفت. عطار مدتي صبر كرد و به سراغ او رفت. فقير مرده بود. اين داستان را چندي قبل شنيده بودم و خودم را با آن فقير ناشناس مقايسه كردم و ديدم كه يك آسمان تفاوت بين من و آن فقير وجود دارد. در نظر آن فقير، تمام هستي و كل «ملك وجود» به قول سعدي در يد اختيار اوست و وي مالك جان و مال خود است و اما من چنان به مايملك خود وابستهام كه گم شدن يك اثر كوچك به اندازه يك انگشتر هم حال من را ميگيرد. انگشتر را فروختم. مشتري زياد داشت با پولي به مراتب بيش از آنچه كه آن سوداگر امريكايي پيشنهاد كرده بود. احساس كردم كه يك حلقه از گردنم باز شده. پولش را هم بخشيدم. چقدر شاد شدم. رهايي از بخشش است. باور كنيم. آن چيز كه نيايد دلبستگي را نشايد.