جان منتظر
کسی که روی تو دیدهست حال من داند که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گرنه ممکن نیست که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم به بوی آن که شبی با تو روز گرداندسعدی