از مهر پدر مرا چه حاصل
محمد خيرآبادي
يكي از خصلتهاي اصلي پدرم خانوادهدوستي و به تعبيري بچهدوستي بود. وقتي از دنيا رفت صاحب هشت فرزند و بيست نوه و چهار نتيجه بود، با اين حال در هنگام تولد هر كدام از نوههايش چنان ذوق و شوقي داشت كه انگار مدتهامحروم از نعمت فرزند بوده است. هميشه در خانهاش سفرههاي دراز از اين سر تا آن سر خانه پهن بود. حتي گاهي سفره از اتاق پذيرايي به هال ميپيچيد و دنبالهاش به اتاق كناري وصل ميشد. پدرم در صدر سفره مينشست و از مهمانهايش پذيرايي ميكرد. ديس برنج و ظرف خورشت را به دامادهايش تعارف ميكرد و از تماشاي غذا خوردن خانواده پر جمعيتش لذت ميبرد. در اوج ابهت و احترام همه دوستش داشتند و با اينكه به ندرت «دوستت دارم» يا «دوستتان دارم» را به زبان ميآورد، هيچ كس در عشق و محبتش ترديدي نداشت. به هر حال پدرم از دل تربيت و فرهنگ و دوراني بيرون آمده بود كه عشق را در نگاه و رفتار بروز ميدادند نه در قالب كلمات. به نظرم در ناخودآگاه جمعي آن دوران ترسي وجود داشت نسبت به اينكه عشق زير دست و پاي كلمات كليشهاي و جملات تو خالي اسير شود و به همين دليل در استفاده از الفاظ محبتآميز وعاشقانه صرفهجويي ميشد و گذر زمان نشان داده كه ترس بيوجهي هم نبوده است. پدرم فقط دوستدار كثرت ظاهري و صوري نبود بلكه كثرتگراي باطني و واقعي بود. يعني شادي و رضايتش فقط به سبب زياد بودن جمعيت و تعداد اعضاي خانوادهاش نبود، بلكه به وضوح تنوع و تفاوتهايشان را دوست داشت. معتقد بود بچههاي آدم مثل انگشتان دست هستند؛ با هم فرق دارند اما هر كدام يك جور زيبايي دارند و يكجور عزيز و مهماند. او به تنوع و تكثر همه آدمها احترام ميگذاشت. هيچوقت نديدم درباره كسي، به سبب سليقه خاص يا ظاهر متفاوتش، قضاوت كند. با اين حال رفتارش و مواجههاش با قضيه عاشق شدنم، بيشتر از هر زمان ديگري اين خصلت «فهم تفاوتها» و «درك كثرتها» را كه در خود پرورانده بود، پيش رويم به نمايش گذاشت. در خانواده و قوم و خويش ما مرسوم نبود كه پسر بيايد و بگويد «من دختر مورد علاقهام را پيدا كردهام». رابطه ما با پدرمان رابطهاي همراه با احترام و تواضع و شرم و حيا بود. اين چيزها گفته نميشد. اما من جسارت كردم و به سبك خاص خودم قضيه را گفتم. سوابق نشان ميداد كه اگر پسر يكي از دخترهاي فاميل را پسنديده بود زياد مشكلي پيش نميآمد و جسارتش را ميبخشيدند. يا اگر نهايتا دختري را از خانوادههاي آشنا و اصل و نسبدار شهر خودمان انتخاب ميكرد باز ماجرا گره كمتري داشت. اما اگر قرار بود پسر اصطلاحا به سراغ «راه دور» برود طبيعتا با هزار گره و مانع روبهرو ميشد. پدرم در چنين مرحلهاي از زندگي من، كاملا خصلت تكثرگرايي خود را به ميان آورد و پشت من ايستاد. در يك شب مهم و حياتي، در حالي كه خانواده هنوز نتوانسته بود قضيهاي را كه من پيش كشيده بودم هضم كند، در يك گفتوگوي خصوصي پدر-پسري كه بيسابقه بود و هيچوقت مشابهش برايم تكرار نشد، به من گفت: « من ميفهمم چي ميگي. تو كاري به حرف بقيه نداشته باش». من در آن لحظه چنان دلم قرص و محكم شد كه احساس كردم به هيچ چيز ديگري در دنيا نياز ندارم. او عاشق بود و عشق را نه در يك تن، يك فرد يا يك معشوق بلكه در كثرت و تنوع ميفهميد و تجربه ميكرد. اريك فروم در كتاب «هنر عشق ورزيدن» ميگويد: «عشق بستگي به يك شخص خاص نيست. بلكه بيشتر نوعي رويه و جهتگيري منش آدمي است كه او را به تمامي جهان و نه يك معشوق خاص پيوند ميدهد». و پدرم چنين منشي داشت. جهانش بزرگ بود و همه جور تنوع و تفاوتي را در بر ميگرفت. تفاوت بچهها را ميفهميد، تنوع سبكهاي زندگي را ميپذيرفت، درك ميكرد كه همه يك جورعاشق نميشوند و نگاهي از سر مهر و مدارا به همه آدمها داشت. او كثرتگرايي را از لاي كتابها و نظريات ياد نگرفته بود. زندگي معلمش بود و فهم تفاوتها و درك كثرتها، اقتضاي زندگياش در دايره عشق و مهر بود.