ازميري بودن يا نبودن! مساله اين است
صبا صراف
مساله من اين است كه آيا در نهايت يك ازميري هستم يا نيستم! اين سوالي بود كه در تماشاي باله هملت در قلعه تاريخي شواليههاي صليبي در شهر ساحلي بدروم به ذهنم رسيد. در آخرين سفر تابستانيم وقتي ميخواستم از قلعه ديدن كنم، با قيمتهاي خيلي متفاوت از سالهاي گذشته براي پرداخت ورودي موزه مواجه شدم. اول گفتم خب نميروم. اما همينطور كه حيران به تابلوي اطلاعات نگاه ميكردم يك لحظه ياد كارت اقامت موقت خودم افتادم و با وجود اينكه حتي كارت جديد به دستم هنوز نرسيده با همان كارت قبلي رفتم نزديكي كيوسك تا شايد بتوانم شانسم را امتحان كنم، در حالي كه تازه داشتم توضيح ميدادم، خانم مسوول خودش كارتم را گرفت و سريع هم گفت ۶۰ لير ميشود و بعد از حدود ۳ دقيقه متوجه شدم كارتي در دستم گذاشت. خوشحال كارت را به دوستم نشان دادم و گفتم ميتوانم براي بازديد از موزه همراهيش كنم، تازه به كارت كه دقت بيشتري كردم، متوجه شدم اين فقط يك كارت ورودي نبود، يك كارت موزه يكساله است كه اسم و فاميلم روي آن نوشته شده و ميتوانم موزههاي باستاني سراسر تركيه را با اين كارت موزه تماشا كنم. ديگر چه بهتر از اين ميتوانست باشد؟ احساس كردم كه نه! ظاهرا اين تركها من را دوست دارند و ديگر به اصطلاح من را از خودشان ميدانند! راستش از شما چه پنهان، خودم هم وقتي به عقبتر نگاه ميكنم يا سعي ميكنم در مورد موضوعي توضيح بدهم، متوجه ميشوم كه انگاري در خيلي موقعيتهاي خاص تركيه، من هم اينجا در شهر ازمير بودم و تقريبا تمام آن روزها را پا به پاي ازميريها تجربه كردم... اوايلش حملات تروريستي بود، بعدتر كودتا شد، مدتي هم كشورشان در مرزها درگير جنگ بود، انتخابات شد، شايد حتي شاهد دو انتخابات بودم؛ يكي حزبي يا مجلس شايد بود و يكي ديگر هم رياستجمهوري، كوويد ۱۹ آمد، اينجا زلزله شد و حتي شايد خيلي از روزها و تعطيليهاي متفاوت كه البته در همه موارد فقط براي ديدن مردم و تماشا رفتم، مثل يك توريست و هيچ وقت به خودم اجازه مشاركت، اظهارنظر يا همراهي ندادم، فكر ميكنم البته پليس و قانون هم معمولا همين را ميگويد. اولين سالها را يادم هست درگير حملات تروريستي بوديم، تابستان به ترس از بمبگذاريها گذشت، دايم خبر ميرسيد در متروي استانبول يا ميدان اصلي شهر بمبي منفجر شد و بعد از هر انفجار يا حركت انتحاري انجام شده، متروي ازمير خلوت ميشد، با ترس در اطراف شهر تردد ميكرديم، آن زمانها من هنوز منطقه آلسانجاك زندگي نميكردم و براي آمدن به شبهاي شلوغ و پر از آدم اينجا بايد دقت ميكردم و معمولا هم كه اجتماع زياد ميشد مدت طولاني منتظر نميماندم. اما ترس آن روزها و فيلمهايي كه رد و بدل ميشد را به خاطر ميآورم. ماجراي بمبگذاريها كه تمام شد، بعد كودتا شد، البته ماجراي كودتا براي من بيشتر هيجانانگيز بود تا دلهرهآور، با تجربهاي كه از ايران و سال ۸۸ ديده بودم دوست داشتم ببينم مردم اينجا چه رفتاري خواهند كرد. تمام شب تا فرداي آن روز را منتظر ماندم تا حداقل در مسير كلاس زبان ببينم بيرون چه خبر هست و مردم اينجا چه كار خواهند كرد! چون شب كه حكومت نظامي اعلام كرده بودند و همه بعد از گذراندن صفهاي طولاني در مغازههاي خواروبارفروشي و سوپرماركت و عابربانك براي نگهداشتن پولهاي نقد در خانه، ديگر اجازه خروج در تمام شب را نداشتيم و انتظار ميرفت اين موضوع تا دو، سه روز يا حتي يك هفته هم به طول بينجامد. خلاصه من هم هيجانزده كه به بهانه سر زدن به كلاسم ميتوانم خيابانها را نگاهي بيندازم اما غافل از اينكه در ساعتهاي نهايي آنها هم تصميم گرفتند به دليل حس ترس كلاس نداشته باشيم و خلاصه من ماندم تنها در خانه با هيجانات زياد سركوب شده، زيرا كه همخانه ازميريام هم براي از دست ندادن شناي آخر هفته به ساحل رفته بود. بعد از كودتا مدام كشور تركيه درگير جنگ در قسمتهاي كردنشين يا مرزها بود و جالب آنكه مردم ازمير اصلا در اين باره صحبت نميكردند در حالي كه دولت و بخشهايي از تركيه عملا درگير جنگ بود، در ازمير حتي اخبار جنگ هم رد و بدل نميشد و مردم اينجا بيشتر در حال برنامهريزي براي رفتن به ساحل و خانههاي تابستانيشان بودند. بعدتر اينجا انتخابات شد. حتي فكر ميكنم يكبار كه از كلاس مجاني آموزش زبان تركي بيرون ميآمدم، دستيار رييسجمهور كه در همان سال كانديداي شهرداري يا شايد هم همان انتخابات رياستجمهوري شده بود را ديدم. در حقيقت اتوبوس بزرگي را ديدم كه در دهانه در آن فرد مهمي ايستاده و دست تكان ميدهد، در دو طرف هم دو جيپ ضد گلوله در حالي كه گاردها از در و پنجره آن آويزان بودند، اتوبوس را اسكورت ميكردند. من در ابتدا خيلي هيجانزده شدم كه فرد مهمي را ميبينم، اما وقتي چهره ازميريها را ديدم كه حتي يك نفر هم نه دست تكان داد و نه چهرهاش تغييري كرد، متوجه شدم نه اين، آن فرد نيست كه ازميريها دوست داشته باشند ببينند، پس همه فقط منتظر مانديم تا اتوبوس رد شود و ما به آن دست خيابان حركت كرديم. ازميريها بسيار سكولار و مخالف حزب اردوغان هستند. در انتخابات رياستجمهوري براي روز سخنراني كانديداي مورد علاقه خود چنان جشني برپا كردند كه كم از كنسرتها و مهمانيهاي تابستانيشان نداشت. تمام مردم شهر خوشحال با موزيك، پرچم و عكسهاي آتاتورك تمام دو طرف آب را پر كرده بودند، آوازهاي دستهجمعي با اسم كانديدا و همچنين سرودهاي ملي را ميخواندند. تمام سطح شهر فقط شادي و شور ميباريد. قايقهاي شخصي با بيلبوردهاي بزرگي در حمايت از كانديدا خود را از سمت آبهاي شهر بسيار توريستي «چشمه» به آبهاي آلسانجاك رسانده بودند. آنها هم از روي دريا موزيك ميگذاشتند و سرود پخش ميكردند. البته در نهايت هم كانديداي مورد علاقه شهر با تعداد كمي آرا از رقيب خود اردوغان عقب افتاد و پيروز نشد. من هم شهروند تركيه نيستم و هيچ وقت موضعي در مورد خواستهها يا شرايط سياسي نداشتهام، اما تقريبا همه را براي تماشا رفتم و ديدهام. يك تابستان هم هيچ اتفاقي نيفتاد. يك تابستان گرم ازميري پر از كنسرتهاي عمومي در ميدان شهر، پارك بزرگ منطقه آلسانجاك، گروه گروه نشستن آدمها در كوردن بهطوري كه جاي سوزن انداختن نبود، ساحلها شلوغ و پر رفت و آمد و ديد و بازديدها و مسافران تابستاني، اما بعد كوويد آمد و روزها ماندن در خانه . بعد يك روز زلزله عجيب ازمير اتفاق افتاد. يادم هست كه چطور در كوردن راه ميرفتم كه يك لحظه همه چيز عوض شد، دقيقا يك روز قبل از پروازم به ايران بود، تازه پروازها تك و توك باز شده بود، آن روزها مادرم درگير بيماري بود و من براي انجام تست كوويد قبل از پرواز به فرودگاه رفته بودم و در مسير برگشت به جاي برگشت به خانه خواستم به كنار آب بروم و كمي قدم بزنم. در همان ابتداي كوردن بودم كه يك لحظه انگار در دنياي ديگري قرار گرفتم. زمين انگاري ميخواست از هم باز شود و صدايي بسيار بلندتر از حد تصور آمد و در يك لحظه ساختماني ترك برداشت، انگار ناگهان قدرت و عظمت ديگري از زمين ميديدم، زمين داشت حركت ميكرد، انگار از هم باز ميشد و احساس ميكردم الان به دريا فرو ميرويم، حتي آدمهاي اطرافم را درست نميتوانستم ببينم، آنها هم همينطور، انگار يك موجودات خيلي كوچك بوديم، وقتي سعي كردم قدم بردارم تا به سمتي بروم، نتوانستم، پاهايم نميتوانست با حركت زمين حركت كند، براي چند ثانيه حتي امكان اينكه دو پايم را با فاصله از هم يكي جلو و يكي عقب قرار بدهم تا راه برود، نداشتم، فقط محو به آسمان و اطراف نگاه ميكردم و در دلم گفتم واااي خدايا، يعني تو هستي؟! يعني آمدهاي؟! و در همان لحظه متوجه شدم كه نه، موضوع چيز ديگري است، انگار به خود آمده بوديم و متوجه شديم اتفاق ترسناكي افتاده است. زلزله بود. به محض اينكه قدرت راه رفتن پيدا كرديم به سمتي ميرفتيم. بايد از هم خبر ميگرفتيم، من از خيابان منتهي به اسكله رفتم در مسير خانه تا بقيه را بيابم. پريناز اولين نفر بود كه ديدم، در خيابان اصلي همه از مغازهها بيرون آمده بودند . دويدنها كمتر شده بود و پريناز دوست و دختر همسايه ايراني طبقه پايين محل زندگيم بود. در يكي از مغازههاي تلفن «تورك تلكوم» در همان سر كوچه كار ميكرد. با همكارانش از ترس روي زمين نشسته بودند. كمي كنارش ماندم اما براي ديدن حال بقيه همسايهها و دوستانم همچنان مسير كوچه تا خانه را ميرفتيم و ميآمديم. يك ديوار قديمي ديگر را هم ديدم كه آسيب ديده بود. ديگر زلزله آرام شده بود، اما همه ترسيده و به هم ريخته بوديم و تلفنها و سراغ گرفتنها شروع شده بود. آن روز تا نيمههاي شب هم چندين پسلرزه را حس كرديم. به خاطر برگشتن من به تهران، دو دوست همسايهام براي من كيك خداحافظي گرفته بودند كه در همان تكانها در محل هميشگي جمع شدنمان، يعني پشتبام خانه سورپرايزم كردند و با ترس و اضطراب برشي هم به كيك زدم كه ساختمان تكان آرامي خورد و ما هم با وحشت دوباره به پايين رفتيم. تمام شب را هم با هم گذرانديم تا من به فرودگاه رفتم و برخلاف تصورم كه شايد پرواز كنسل شود، به سمت تهران پرواز كردم و وقتي به تهران رسيدم خبرها از زلزله نيز بدتر شد و ادامه داشت. اين بار هم مدت زيادي طول كشيد تا به ازمير برگردم، اما بازگشتم و اين روزها با هر موضوعي مواجه ميشوم، در نهايت احساس ميكنم كه انگار ازمير مرا ميخواند و از بودنم در اينجا خوشحال است.