• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5289 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۶ شهريور

خاطرات سفر و حضر ( 273 )

اسماعيل كهرم

ده‌ساله بودم. در اتاق، با مردان خانواده نشسته بوديم. آنها نماز مي‌خواندند و دعا مي‌كردند . خاورخانم «ماما» در اتاق مجاور بود. مادرم وضع‌حمل داشت صداي فريادهاي او را هنوز در گوشم دارم. زهرا خانم كه پاهايش در كودكي در منقل كرسي سوخته بود و به سختي و با درد راه مي‌رفت به زحمت درهاي بين دو اتاق را باز كرد و آمد پيش پدرم و گفت آقا سروان مژده بده. پسره! پدرم مقداري را كه قبلا تدارك ديده بود در دست او گذاشت. خوشحال به اتاق ديگر برگشت. جيغ‌هاي مادرم تكرار شدند و بعد قطع شدند. باز هم زهرا خانم درها را باز كرد و آمد در اتاق مردانه و باز هم سراغ پدر رفت و باز هم مشتلق خواست و باز هم گفت آقاي سروان مژده بده، پسره! صاحب دو برادر دوقلو شده بودم. از حجم شكم مادرم مي‌شد حدس زد كه دو‌قلو حامله بود، همه عاشق‌شان شديم، يكي سبزه و خيلي خوش چهره و ديگري سفيد و بسيار زيبا. سعادت داشتن دو برادر حدود 40 روز بيشتر با من نبود. شنيدم كه يكي از برادرها مريضه، دوا و دكتر ادامه داشت. يك روز وارد اتاق صندوقخانه شدم. يك كرسي آنجا گذاشته بودند روي كرسي يك بسته سفيد رنگ بود ميل داشتم آن را باز كنم و ببينم داخل آن چيست! ولي مي‌دانستم! جرات نكردم، در اتاق را بستم و فرار كردم به دامان مادر. گريه‌هايش را هيچ گاه از ياد نمي‌برم. يك درشگه آمد در كوچه ما. خيابان خراسان، جنوب شهر تهران، پدرم آن بسته سفيد را با خود به كوچه برد من به دامان مادر آويختم. مادر ضجه مي‌زد. نه، او را نبرين بچه منو نبرين.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون