صبح پشت اين پنجره، تا چشم كار ميكنه جلوت درياست
اُجاق
محسن سرمدي
1
فكر ميكردم هول بشم. دست و پام رو گم كنم و گره بخورم به خودم. ولي نشدم. خوبم. ببين، آروم و راحت دارم كيف ميكنم. يله افتادم گوشهي اين كاناپه تا برسه. اما حالا كو تا برسه. ديگه زمستون و تابستون نداره. آخر هفتهها هر كي هر چهار چرخهاي داره، لوكس و لكنته مياندازه كفِ اين جاده و جاده ميشه زنجيرِ آهن و آدم تا شمال و راه سه ساعته كمِكم شيش هفت ساعت آب ميخوره. ديروز ميگفت امروز غروبي راه ميفته. با اين شلوغي خُشكه بياد و خوششانس باشه، آخر شب ميرسه. منم نميخوام عين اين آدمهاي لوس هي دِر و دِر زنگ بزنم كه كجايي و كجايي و كي ميرسي.
اين انتظار هم خودش عالمي داره. كيف اين لحظهها كمتر از رسيدن و ديدنش نيست. مثل يكي، دو روز قبلِ عيد ميمونه. چه مزهاي داشت. ديگه ميشد گور باباي هر چي درس و مشق و كاره. انگار دنيا واسهات واميستاد كه ذره ذره باهاش عشق كني تا سال تحويل بشه و تازه بعدش كو تا سيزده. ولي آخرش، يللي تللي اون سيزده روز يه طرف، حال و هواي يكي دو روز قبلِ عيد هم يه طرف.
تو اين چند ساعت تا برسه يه حالِ خوشيام با خودم. تو خودت كه شاهد بودي از صبح كله سحر، عين خودت چهار دست و پا همه جا رو روفتم و سابيدم تر و تميز. اتاقِ رو به دريا رو براش آماده كردم، ملافهها رو عوض كردم و همه چي رو چيدم مرتب و آماده كه حالا تو همين چند ساعت انتظارش ديگه هيچ كاري نمونده باشه و با كيف بشينم و وِلو بشم پاي هُرم اين شومينه. دم غروبي چراغها رو هم چند تا يكي با نور كم جوري روشن كردم كه وقتي هوا تاريك شد، هم شعله شمعها پيدا باشه و هم نور طلايي شعلههاي هيزم كه با صداي جِرق و جرق پخش بشه رو در و ديوار و فضاي خونه رومانتيكتر بشه و كيف كنه.
حالا كنار اين اجاق، خنكاي اين ليوان با دلق و دلق يخهاش، رو گرمي صورتم، حسابي به دلم ميچسبه و خستگيام رو در ميبره. ببينم، تو هم يه كمي يخ ميخواي گِردو؟
من كه امشب حالم خوبه. تو هم كه مثل هر شب پاي اين اجاق دراز به دراز لميدي و با اون تيله سياه چشمهاي مهربونت باز زُل زدي به دست و دهن من. اما ميدونم وقتي برسه پشت در، دستش به زنگ نرسيده، تو زودتر از من فهميدي و مثل برق پريدي دمِ در. ميدوني هميشه وقتي كه پيشمه اصلا يه طور ديگه ميشم. سرم سبك ميشه. زبونم روون ميشه. خوب حرف ميزنم، ميشم عين يه آدم حسابي چيز فهم. حالا ببين كي بهت گفتم، تو هم ازش خوشت مياد. مثل خودت با معرفت، با وقار، زيبا. ميدونم اونم عاشقت ميشه. حتما كلي هم ميخنده وقتي بشنوه كه اسم يه ژرمن شپردِ گردن كلفت رو گردو گذاشتم. گمونم هزار بار برات گفتم كه وقتي با اون رنگ قهوهاي و سياه براقات براي اولينبار توي اين ويلا ديدمت، تنها اسمي كه به زبونم اومد گردو بود. با اينكه اون موقع توله بودي و فقط چند ماهت بود، از در كه اومديم تو، به من هيچ كاري نداشتي اما اون يارو دلالِ مِلك رو ميخواستي پاره كني. اسم قبليات يادم نيست، اما وقتي فهميدم صاحب اينجا داره ميره اونورِ آب و تو رو هم ميخواست با خودش ببره، اصلا به عشق خودت بود كه اينجا رو فقط به شرط گرفتنِ تو با هر چي پسانداز بازنشستگي و قرض و قوله و دار و ندار بود ازش خريدم. اگه تو نبودي، تنهايي ميون در و ديوار اينجا كه همدم آدم فقط صداي موج درياست، حتما تا حالا ديوونه شده بودم. به هارت و پورتم نگاه نكن. اين پاييز كه بياد ديگه ميرم شصتوشش. امسال جفت شيش ميارم. حواست هست گردو؟ بعدش هم كه تا پلك بزني همين چند سال ديگهاش هم عين برق گذشته و افتادم تو سرازيري هفتاد و خلاص. حالا اگه امشب بعد اين همه سال، اون هم بياد و بمونه كه گفته اينبار ديگه مياد و ميمونه، با همين جفت شيش امسالم همچين چهار تا مهره بكوبم رو صفحه نرد اين روزگار لاكردار كه حظ كني. آره امشب حالم خوبه، خيلي خوبه...
2
انگار رسيد. صداي در مياد. پاشو گردو، آره رسيد. باز چرا مثل هر شب دراز به دراز خوابيدي همون جا، دِ پاشو. يكي از اين شبها به خاطر خدا آخه تكون بخور. اومد. پاشو...
3
پشت سرش به دنبال رد عطرش كه تو هواي سرد نيمه شب تازهتر هم شده، از روي علفهاي بلند و بارونزده حياط رد ميشيم. جلوتر ميرم، دررو باز ميكنم و براش نگه ميدارم. از در رد ميشه و با هم وارد خونه ميشيم. چمدونش رو براش زمين ميذارم، نزديكتر ميرم و همينطور كه در تاريك و روشن نور چراغها داره به دور و اطراف اتاق نگاهي ميكنه با اشتياق ازش ميپرسم: ميخواي اول همينجا كنار اجاق يه نوشيدني گرم بخوري كه خستگي راهبندونِ اين جاده كوفتي از جونت در بره تا بعدش اتاقت رو بهت نشون بدم؟
به سمتم برميگرده و صورتش زيرِ نور ملايم و نيمهتاريك اتاق كمي روشنتر ميشه.
با تبسمي ميگه: چه جاي قشنگي. معلومه سليقه خودته. بذار اول از اين شال و كلاه در بيام، بعد با خيال راحت بشينيم و تو هي نوشيدني بده تا صبح.
مثل هميشه هنوز هم لبخند روي صورتشه. چند قدمِ كوتاه برميداره و باراني رو از تناش در ميآره. با اشتياق نگاهش ميكنم. مثل همه اين سالها كه فقط نگاهش كردهام.
با دست پلهها رو نشون ميدم و ميگم: شب عاشقان بيدل چه شبي دراز باشد. از اين طرف لطفن.
دستي به ميون موهاش ميبره و بعد خستگي شونهاش رو ميگيره و ميگه: پس به فرموده جناب سعدي تازه اول شبمونه.
ميگم: اينجا هر شب اولِ شبه.
به سمت پلهها ميره. پشت سرش چمدون رو برميدارم و ميگم: پس تا تو كمي راحت كني، قهوه هم آماده است. هنوزم بيشكر؟
همينطور كه بعد از اشاره من، آهسته از پلهها بالا ميره، نگاهي هم به كتابها مياندازه و گاهي دستي بهشون ميكشه. اينجا رو كه خريدم همون اول فكر خودم بود كه يك سمت پلهها رو تا طبقه بالا با چوب قفسهبندي كنم كه بشه يك كتابخونه مارپيچ. ميدونستم تا ببينه چشماش رو ميگيره. چمدون رو پشت سرش به اتاق ميبرم. براش پرده رو كنار ميزنم اما بيرون تاريكه و چيزي پيدا نيست. صداي موجهاي دريا از پشت پنجره مياد. ميگم: صبح پشت اين پنجره، تا چشم كار ميكنه جلوت درياست.
به سمت چمدونش ميره. لبخندي ميزنه و ميگه: لطفن تلخ. هنوزم تلخ.
همينطور كه حواسم به قهوه هست كه سر نره، با قدمهايي آرام پايين ميآد و پله به پله قابِ تصوير مقابلم بزرگتر ميشه تا همه صورتش در نور طلايي اجاق نمايان ميشه. قهوه آرام كف ميكنه و بالا مياد، مثل هميشه تا لحظه آخر صبر ميكنم و درست قبل سر رفتن از روي شعله برش ميدارم. يك سرِ كاناپه نزديك اجاق نشسته و ريختن قهوه در فنجانها رو تماشا ميكنه. بوي قهوه نيمهشب پيچيده به صداي خوليو روي ترانه عاشقانه اِلمور. حالا مقابلش روي مبل تكي نشستم. مدت زيادي گرم صحبت بوديم كه آواز مخالفِ سهگاهِ شجريان هم تمام شد و رسيد به محمد نوري كه در شب سرد زمستاني رو ميخونه.
صدام رو كمي خسته و خشدار ته گلوم مياندازم و يك تكه از شعر نيما رو همراه ترانه نوري آرام، همآوازي ميكنم. «در شب سرد زمستاني/ كوره خورشيد هم، چون كوره گرم چراغ من، نميسوزد/ .../ باد ميپيچيد با كاج ...» و با خنده ميگم: ديگه اينجا به بعدش رو نميشه با استاد اومد. خيلي ميرن بالا.
بعدِ يك پك عميق، سر سيگار رو ميتكونم و با اشاره به سمت بلندگويي كه هنوز صداي استاد نوري ازش مياد ميگم: اين رو يادته. سالهاي دانشجويي كه گاهي تا صبح با بچهها دور هم ميشِستيم. توي همون نواره بود، چه گُلچيني شده بود، قبلش «آي بوخوفته دل» بود و بعدش «نوشو نوشو». اون نوار هميشه بين خودمون دست به دست ميشد.
روي لبخندش مكثي ميكنه. سرش رو با نگاهي به سمتم بلند ميكنه و ميگه: تو چه خوب همه چي يادته.
ميگم: يادم نيست. اينا رو زندگيشون ميكنم.
ميگه: من اگه ميخواستم هر چي رو كه بوده زندگي كنم تا حالا ديوونه شده بودم.
بي اينكه نگاه ازش بردارم، سرم رو كج ميكنم و ميگم: علت عاشق ز علتها جداست. ديوونگي كه ترس نداره. فقط يه اسطرلاب ميخواد و يكي باشه كه هر شب براش حرف بزني.
ميگه: هنوزم شاعري.
نگاهش ميكنم. لبخند ميزنم. توي دلم ميگم: جور ديگهاي بلد نيستم.
چشمهاش رو كمي جمع ميكنه، با شيطنت نگاهم ميكنه و ميگه: بازم توي دلت گفتي؟
آروم ميگم: جور ديگهاي بلد نيستم، ميدوني كه!
هنوز هم به عادت هميشه سيگارش رو نصفه خاموش ميكنه و ميگه: ديگه هوا داره روشن ميشه. خيلي نشستيم. بريم ساحل كمي قدم بزنيم هواي تازه بخوره به سرمون.
همراهش بلند ميشم و چند تا تكه هيزم توي اجاق مياندازم و ميگم: چي از اين بهتر. واسه آدم شب زندهدار هيچي مثل هواي ساحلِ دمِ صبح نميچسبه.
همينطور كه آروم به سمت در ميره، يه پتوي نازك پشمي ميآرم و ميندازم روي شونههاش و ميگم: اين طوريش رو نبين. دريا زمستوناش سرده. بد سوزي داره.
برميگرده به سمت اجاق اشارهاي ميكنه و ميگه: پس همينه كه اين گردوي نازنازيت امشب از كنار گرماي اجاقش تكون نخورد و هيچ محلمون نداد.
با لبخند به گردو نگاهي ميكنم و ميگم: آره. اون عاشق اينه كه هر شب كنار اين اجاق دراز بشه و زل بزنه به من و به همين حرفهام گوش كنه، اون قدر غرق شنيدنم ميشه كه شبها هيچوقت متوجه اومدن و رفتنت نميشه.
در باز ميشه و هواي تازه و نسيم سرد ساحل ميريزه توي خونه. اجاق خاموش شده. ته مونده ليوان رو سر ميكشم. از روي كاناپه بلند ميشم و ميام كنارت. سر و گردنت رو نوازش ميكنم و به چشمهاي سياه و مهربونت خيره ميشم. آروم بهت ميگم: امشب هم سحر شد، تو كه ميدوني گردو، جور ديگهاي بلد نيستم.