• ۱۴۰۳ جمعه ۲ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5299 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۷ شهريور

صبح پشت اين پنجره، تا چشم كار مي‏كنه جلوت درياست

اُجاق

محسن سرمدي


فكر مي‌كردم هول بشم. دست و پام رو گم كنم و گره بخورم به خودم. ولي نشدم. خوبم. ببين، آروم و راحت دارم كيف مي‌كنم. يله افتادم گوشه‏ي اين كاناپه تا برسه. اما حالا كو تا برسه. ديگه زمستون و تابستون نداره. آخر هفته‌ها هر كي هر چهار چرخه‏اي داره، لوكس و لكنته مي‏اندازه كفِ اين جاده و جاده مي‏شه زنجيرِ آهن و آدم تا شمال و راه سه ساعته كمِ‏كم شيش هفت ساعت آب مي‏خوره. ديروز مي‏گفت امروز غروبي راه ميفته. با اين شلوغي خُشكه بياد و خوش‌شانس باشه، آخر شب مي‏رسه. منم نمي‏خوام عين اين آدم‏هاي لوس هي دِر و دِر زنگ بزنم كه كجايي و كجايي و كي مي‏رسي. 
اين انتظار هم خودش عالمي داره. كيف اين لحظه‌ها كمتر از رسيدن و ديدنش نيست. مثل يكي، دو روز قبلِ عيد مي‏مونه. چه مزه‏اي داشت. ديگه مي‌شد گور باباي هر چي درس و مشق و كاره. انگار دنيا واسه‏ات واميستاد كه ذره ذره باهاش عشق كني تا سال تحويل بشه و تازه بعدش كو تا سيزده. ولي آخرش، يللي تللي اون سيزده روز يه طرف، حال و هواي يكي دو روز قبلِ عيد هم يه طرف.
تو اين چند ساعت تا برسه يه حالِ خوشي‏ام با خودم. تو خودت كه شاهد بودي از صبح كله سحر، عين خودت چهار دست و پا همه جا رو روفتم و سابيدم‌ تر و تميز. اتاقِ رو به دريا رو براش آماده كردم، ملافه‌ها رو عوض كردم و همه چي رو چيدم مرتب و آماده كه حالا تو همين چند ساعت انتظارش ديگه هيچ كاري نمونده باشه و با كيف بشينم و وِلو بشم پاي هُرم اين شومينه. دم غروبي چراغ‏ها رو هم چند تا يكي با نور كم جوري روشن كردم كه وقتي هوا تاريك شد، هم شعله شمع‏ها پيدا باشه و هم نور طلايي شعله‌هاي هيزم كه با صداي جِرق و جرق پخش بشه رو در و ديوار و فضاي خونه رومانتيك‏تر بشه و كيف كنه.
حالا كنار اين اجاق، خنكاي اين ليوان با دلق و دلق يخ‏هاش، رو گرمي صورتم، حسابي به دلم مي‏چسبه و خستگي‏ام رو در مي‏بره. ببينم، تو هم يه كمي يخ مي‏خواي گِردو؟
من كه امشب حالم خوبه. تو هم كه مثل هر شب پاي اين اجاق دراز به دراز لميدي و با اون تيله سياه چشم‌هاي مهربونت باز زُل زدي به دست و دهن من. اما مي‏دونم وقتي برسه پشت در، دستش به زنگ نرسيده، تو زودتر از من فهميدي و مثل برق پريدي دمِ در. مي‏دوني هميشه وقتي كه پيشمه اصلا يه طور ديگه مي‏شم. سرم سبك مي‏شه. زبونم روون مي‏شه. خوب حرف مي‏زنم، مي‏شم عين يه آدم حسابي چيز فهم. حالا ببين كي بهت گفتم، تو هم ازش خوشت مياد. مثل خودت با معرفت، با وقار، زيبا. مي‏دونم اونم عاشقت ميشه. حتما كلي هم مي‏خنده وقتي بشنوه كه اسم يه ژرمن شپردِ گردن كلفت رو گردو گذاشتم. گمونم هزار بار برات گفتم كه وقتي با اون رنگ قهوه‏اي و سياه براق‏ات براي اولين‌بار توي اين ويلا ديدمت، تنها اسمي كه به زبونم اومد گردو بود. با اينكه اون موقع توله بودي و فقط چند ماهت بود، از در كه اومديم تو، به من هيچ كاري نداشتي اما اون يارو دلالِ مِلك رو مي‌خواستي پاره كني. اسم قبلي‏ات يادم نيست، اما وقتي فهميدم صاحب اين‌جا داره مي‏ره اون‌ورِ آب و تو رو هم مي‌خواست با خودش ببره، اصلا به عشق خودت بود كه اين‌جا رو فقط به شرط گرفتنِ تو با هر چي پس‏انداز بازنشستگي و قرض و قوله و ‌دار و ندار بود ازش خريدم. اگه تو نبودي، تنهايي ميون در و ديوار اينجا كه همدم آدم فقط صداي موج درياست، حتما تا حالا ديوونه شده بودم. به هارت و پورتم نگاه نكن. اين پاييز كه بياد ديگه ميرم شصت‌وشش. امسال جفت شيش ميارم. حواست هست گردو؟ بعدش هم كه تا پلك بزني همين چند سال ديگه‏اش هم عين برق گذشته و افتادم تو سرازيري هفتاد و خلاص. حالا اگه امشب بعد اين همه سال، اون هم بياد و بمونه كه گفته اين‌بار ديگه مياد و مي‏مونه، با همين جفت شيش امسالم همچين چهار تا مهره‏ بكوبم رو صفحه نرد اين روزگار لاكردار كه حظ كني. آره امشب حالم خوبه، خيلي خوبه...
 2
انگار رسيد. صداي در مياد. پاشو گردو، آره رسيد. باز چرا مثل هر شب دراز به دراز خوابيدي همون جا، دِ پاشو. يكي از اين شب‌ها به خاطر خدا آخه تكون بخور. اومد. پاشو... 
3
پشت سرش به دنبال رد عطرش كه تو هواي سرد نيمه شب تازه‏تر هم شده، از روي علف‏هاي بلند و بارون‌زده حياط رد مي‏شيم. جلوتر مي‏رم، دررو باز مي‌كنم و براش نگه مي‏دارم. از در رد مي‌شه و با هم وارد خونه مي‏شيم. چمدونش رو براش زمين مي‏ذارم، نزديك‏تر مي‏رم و همين‌طور كه در تاريك و روشن نور چراغ‏ها داره به دور و اطراف اتاق نگاهي مي‏كنه با اشتياق ازش مي‏پرسم: مي‏خواي اول همين‌جا كنار اجاق يه نوشيدني گرم بخوري كه خستگي راه‌بندونِ اين جاده كوفتي از جونت در بره تا بعدش اتاقت رو بهت نشون بدم؟
به سمتم برمي‏گرده و صورتش زيرِ نور ملايم و نيمه‌تاريك اتاق كمي روشن‏تر مي‏شه.
با تبسمي مي‏گه: چه جاي قشنگي. معلومه سليقه خودته. بذار اول از اين شال و كلاه در بيام، بعد با خيال راحت بشينيم و تو هي نوشيدني بده تا صبح.
مثل هميشه هنوز هم لبخند روي صورتشه. چند قدمِ كوتاه بر‏مي‏داره و باراني رو از تن‏اش در مي‏آره. با اشتياق نگاهش مي‌كنم. مثل همه اين سال‌ها كه فقط نگاهش كرده‏ام.
با دست پله‌ها رو نشون مي‏دم و مي‏گم: شب عاشقان بي‌دل چه شبي دراز باشد. از اين طرف لطفن.
دستي به ميون موهاش مي‏بره و بعد خستگي شونه‏اش رو مي‏گيره و مي‏گه: پس به فرموده جناب سعدي تازه اول شبمونه.
مي‏گم: اينجا هر شب اولِ شبه. 
به سمت پله‌ها مي‏ره. پشت سرش چمدون رو برمي‏دارم و مي‏گم: پس تا تو كمي راحت كني، قهوه هم آماده است. هنوزم بي‌شكر؟
همين‌طور كه بعد از اشاره من، آهسته از پله‌ها بالا مي‏ره، نگاهي هم به كتاب‏ها مي‏اندازه و گاهي دستي بهشون مي‏كشه. اينجا رو كه خريدم همون اول فكر خودم بود كه يك سمت پله‌ها رو تا طبقه بالا با چوب قفسه‌بندي كنم كه بشه يك كتابخونه مارپيچ. مي‏دونستم تا ببينه چشم‏اش رو مي‏گيره. چمدون رو پشت سرش به اتاق مي‏برم. براش پرده رو كنار مي‏زنم اما بيرون تاريكه و چيزي پيدا نيست. صداي موج‏هاي دريا از پشت پنجره مياد. مي‏گم: صبح پشت اين پنجره، تا چشم كار مي‏كنه جلوت درياست.
به سمت چمدونش مي‏ره. لبخندي مي‏زنه و مي‏گه: لطفن تلخ. هنوزم تلخ. 
همين‌طور كه حواسم به قهوه هست كه سر نره، با قدم‌هايي آرام پايين مي‏آد و پله به پله قابِ تصوير مقابلم بزرگ‌تر مي‏شه تا همه صورتش در نور طلايي اجاق نمايان مي‏شه. قهوه آرام كف مي‏كنه و بالا مياد، مثل هميشه تا لحظه آخر صبر مي‌كنم و درست قبل سر رفتن از روي شعله برش مي‌دارم. يك سرِ كاناپه نزديك اجاق نشسته و ريختن قهوه در فنجان‏ها رو تماشا مي‌كنه. بوي قهوه نيمه‌شب پيچيده به صداي خوليو روي ترانه عاشقانه اِلمور. حالا مقابلش روي مبل تكي نشستم. مدت زيادي گرم صحبت بوديم كه آواز مخالفِ سه‌گاهِ شجريان هم تمام شد و رسيد به محمد نوري كه در شب سرد زمستاني رو مي‏خونه.
صدام رو كمي خسته و خش‌دار ته گلوم مي‏اندازم و يك تكه از شعر نيما رو همراه ترانه نوري آرام، هم‌آوازي مي‌كنم. «در شب سرد زمستاني/ كوره خورشيد هم، چون كوره گرم چراغ من، نمي‏سوزد/ .../ باد مي‏پيچيد با كاج ...» و با خنده مي‏گم: ديگه اينجا به بعدش رو نمي‏شه با استاد اومد. خيلي مي‏رن بالا.
بعدِ يك پك عميق، سر سيگار رو مي‏تكونم و با اشاره به سمت بلندگويي كه هنوز صداي استاد نوري ازش مياد مي‏گم: اين رو يادته. سال‌هاي دانشجويي كه گاهي تا صبح با بچه‌ها دور هم مي‏شِستيم. توي همون نواره بود، چه گُلچيني شده بود، قبلش «آي بوخوفته دل» بود و بعدش «نوشو نوشو». اون نوار هميشه بين خودمون دست به دست مي‌شد.
روي لبخندش مكثي مي‏كنه. سرش رو با نگاهي به سمتم بلند مي‏كنه و مي‏گه: تو چه خوب همه چي يادته. 
مي‏گم: يادم نيست. اينا رو زندگي‏شون مي‌كنم.
مي‏گه: من اگه مي‌خواستم هر چي رو كه بوده زندگي كنم تا حالا ديوونه شده بودم.
بي اينكه نگاه ازش بردارم، سرم رو كج مي‌كنم و مي‏گم: علت عاشق ز علت‏ها جداست. ديوونگي كه ترس نداره. فقط يه اسطرلاب مي‏خواد و يكي باشه كه هر شب براش حرف بزني.
مي‏گه: هنوزم شاعري.
نگاهش مي‌كنم. لبخند مي‏زنم. توي دلم مي‏گم: جور ديگه‏اي بلد نيستم.
چشم‌هاش رو كمي جمع مي‏كنه، با شيطنت نگاهم مي‏كنه و مي‏گه: بازم توي دلت گفتي؟
آروم مي‏گم: جور ديگه‏اي بلد نيستم، مي‏دوني كه!
هنوز هم به عادت هميشه سيگارش رو نصفه خاموش مي‏كنه و مي‏گه: ديگه هوا داره روشن مي‏شه. خيلي نشستيم. بريم ساحل كمي قدم بزنيم هواي تازه بخوره به سرمون.
همراهش بلند مي‏شم و چند تا تكه هيزم توي اجاق مي‏اندازم و مي‏گم: چي از اين بهتر. واسه آدم شب زنده‌دار هيچي مثل هواي ساحلِ دمِ صبح نمي‏چسبه.
همين‌طور كه آروم به سمت در مي‏ره، يه پتوي نازك پشمي مي‏آرم و ميندازم روي شونه‌هاش و مي‏گم: اين طوريش رو نبين. دريا زمستوناش سرده. بد سوزي داره.
برمي‏گرده به سمت اجاق اشاره‏اي مي‏كنه و مي‏گه: پس همينه كه اين گردوي نازنازيت امشب از كنار گرماي اجاقش تكون نخورد و هيچ محلمون نداد.
با لبخند به گردو نگاهي مي‌كنم و مي‏گم: آره. اون عاشق اينه كه هر شب كنار اين اجاق دراز بشه و زل بزنه به من و به همين حرف‏هام گوش كنه، اون قدر غرق شنيدنم مي‏شه كه شب‌ها هيچ‌وقت متوجه اومدن و رفتنت نمي‏شه.
در باز مي‏شه و هواي تازه و نسيم سرد ساحل مي‏ريزه توي خونه. اجاق خاموش شده. ته مونده ليوان رو سر مي‏كشم. از روي كاناپه بلند مي‏شم و ميام كنارت. سر و گردنت رو نوازش مي‌كنم و به چشم‌هاي سياه و مهربونت خيره مي‏شم. آروم بهت مي‏گم: امشب هم سحر شد، تو كه مي‏دوني گردو، جور ديگه‏اي بلد نيستم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون