غريق
لبت تا در شكفتن لاله سيراب را ماند دلم در بيقراري چشمه مهتاب را ماند
گهي كز روزن چشمم فرو تابد جمال تو به شبهاي دل تاريك من مهتاب را ماند
خزان خواهيم شد ساقي كنون مستي غنيمت دان كه لاله ساغر و شبنم شراب ناب را ماند
بتا گنجينه حسن و جواني را وفايي نيست وفاي بيمروت گوهر ناياب را ماند
بدين سيماي آرامم درون درياي توفانيست حذر كن از غريق آري كه خود غرقاب را ماند
به جز خواب پريشاني نبود اين عمر بيحاصل كي آن آسايش خوابش كه گويم خواب را ماند
شهريار