بر قله كمال، دو درس ساده
سيدحسن اسلامي اردكاني
هوا هنوز تاريك است كه به پاي كار ميرسم و آماده صعود ميشوم. كولهپشتي را آماده ميكنم، بر دوش مياندازم و حركت ميكنم. قرار است به قله كمال، مرتفعترين قله استان آذربايجان شرقي صعود كنم. با ترديد اين همه مسير را آمدم. اولينبار است كه به اين منطقه ميآيم و جز گزارشهايي كه درباره اين قله خواندهام، چيزي درباره آن نميدانم. به كمك چراغ پيشاني پيش ميروم. به تدريج هوا روشن و قله پديدار ميشود. هنوز برآورد دقيقي از ارتفاع و درجه دشواري آن ندارم. بعد خورشيد ميتابد و قله را روشن ميكند. انگار با نورافكن جايي را نشان كنيم. كمي جا ميخورم. انتظار نداشتم اين «قله كمال» باشد. به نظرم خيلي مرتفع نيست و شايد يكساعته بتوان به آن صعود كرد. اما تا اينجا آمدهام و چارهاي جز صعود نيست! پيش ميروم و بر يال اصلي سوار ميشوم. هوا آرام است و خنك. كمي كه بالا ميروم، ناگهان باد وزيدن ميگيرد و سرعتش زياد ميشود. فكر ميكنم دو، سه دقيقه بعد باد آرام ميگيرد. اما اينطور نيست. پيوسته بر شدت و قدرت خودش ميافزايد، حدود 50 كيلومتر در ساعت سرعت دارد. مرا به عقب و جلو هل ميدهد، در تنم ميپيچد، تعادلم را به هم ميزند، سرد است اما نه خيلي. با اين حال مرا برآشفته ميكند. انتظار همهچيز را داشتم جز اين باد و سرعت، آنهم در ميانه كار. قبلا هواي منطقه را بررسي كرده بودم، اما اين ديگر انگار تازه است. هرچه مقاومت ميكنم، سماجت باد بيشتر ميشود. با اين همه به بالا ميرسم و شدت باد كم ميشود. انگار دارد رهايم ميكند. در آخرين لحظه باد گوشم را ميپيچاند و در گوشم ميگويد: «هيچوقت قله كمال را دستكم نگير!» لازم نيست كه «چشم» بگويم. همه وجودم قبول اين واقعيت است.
اصولا هرگز نبايد درباره هيچ قلهاي بر اساس ظواهر داوري كرد. هر قلهاي مختصات و مسائل خودش را دارد. همين كه بخواهيم قلهاي را دست كم بگيريم، خودمان را آسيبپذير كردهايم؛ چه قله كوه و چه قله علم و معنويت.
با اين درس ساده و تكراري و در عين حال حياتي به بالا ميرسم. اما اشتباه ميكردم. اين قله اصلي نيست. قله اصلي تازه از اينجا رخ مينمايد. ديگر براي برگشت دير شده است. شايد برگردم و باد دوباره بيايد سراغم. پس ادامه ميدهم و تا قله كمال پيش ميروم و درس دوم را فرا ميگيرم؛ كمال همواره لابهلاي قلههاي ديگر نهان ميشود و با پيمودن آنها ميتوان به قله كمال رسيد. آسانطلبي و بلندپروازي باهم سازگار نيستند. ياد شعري عربي ميافتم كه تنها با كوشش ميتوان به مقصود رسيد و كسي كه ميخواهد اين مسير را يكشبه بپويد، عمر خود را تباه كرده است. اين هم درس مكرري است كه همواره برايم تازه خواهد بود. آن بالا كوهنوردان گرد تابلو قله جمع شدهاند تا عكسي به يادگار بگيرند. گاه به من گوشي را ميدهند تا برايشان عكس بگيرم. به تركي چيزي ميگويند و من يا هيچ نميگويم و فقط گوشي را ميگيرم و خواستههايشان را انجام ميدهم يا ميگويم متاسفم تركي بلد نيستم يا به شكلي پارادوكسيكال ميگويم «تركي بيلميرم». آن بالا فكر ميكنم كاش قبل از آمدن چند جمله اساسي به زبان تركي ميآموختم. اما نيازي نيست، «همدلي از همزباني بهتر است». يكي از كوهنوردان تبريزي به زبان فارسي ميپرسد از كجا آمدهايد؟ و بدينترتيب، باب گفتوگو گشوده ميشود و از منطقه و ارتفاعات آنجا برايم ميگويد. آن روبرو قله سبلان است، آن دومي قله جام و آن سومي قله سهند. صحبتمان گل مياندازد و حس غربت رخ ميبندد. فارسي سخن ميگويد اما با لهجه خوشي كه انگار نمك آذري را به آن افزوده است. ميپرسم راه برگشت ديگري هم هست؟ ميترسم باد منتظرم نشسته باشد. ميگويد نه. از همان مسير برگرد. خداحافظي ميكنم و راه برگشت را در پيش ميگيرم. از باد خبري نيست. فكر ميكنم دارد به كوهنورد ديگري درس ميدهد. صبح ديروز كه بيدار شدم با آنكه همهچيز را آماده كرده بودم، يك لحظه دچار ترديد جدي شدم كه اصلا به سمت قله كمال بروم يا نه! شايد بگذارم وقتي ديگر بهتر باشد. اما اين گفتوگو را با خودم قطع كردم و سريع راهي شدم. هرگز براي حركت به سمت قله كمال دير نيست. و هميشه چيزهايي در مسير خواهيم آموخت. حتي اگر از ميانه راه برگرديم يا هرگز به كمال نرسيم.