اميدي از جنس همايون صنعتيزاده
ماهرخ ابراهيمپور
اين روزها كه سخن از پيك مهاجرت و خالي شدن تدريجي ايران از نخبگان، دانشمندان و متخصصان است، ميان صفحات مجله خوشرنگ آنگاه مبهوت زندگي نابغه ايراني همايون صنعتيزاده هستم؛ «انقلاب مگر جز اين است كه زمينهاي كشت ترياك و خشخاش را در زادگاهت به روياندن گل و استخراج گلاب واداري». من چند بار اين جمله را زمزمه ميكنم با خود ميگويم واقعا ما هموطن همايون هستيم؟! ما كه جز ناله كردن و رفتن كاري بلد نيستيم. شبيه قصه است كه روزي مردي در ايران «مگر جز اين است كه ايدههاي بيگانه را به مجالي براي كسب و كار هموطنان بندرنشينت بدل كني يا هزار آموزگار را بياموزاني كه هشتاد هزار بيسواد را در بزرگسالي از موهبت سواد بهرهمند كنند؟» وقتي اين جملات را مرور ميكنم به خود ميگويم واقعا امروز وضعيت از آن روزهايي كه صنعتيزاده ايدههايش را يكييكي پياده ميكرد، بدتر است؟ آيا هيچ اميدي به آينده ايران نيست؟ اميدي به بهتر شدن وضعيت فرهنگي، اجتماعي و اقتصادي و ... وجود ندارد و چاره فقط ترك وطن است و پشت سر گذاشتن هر آنچه روزي با آن شكوفا شديد و آرام آرام به امروز رسيديد؟! راستي براي صنعتيزاده آسان نبود كه بگذارد و برود و بيهيچ زحمتي در جاي بهتري خودش را شكوفا كند؟ راستي به او چه آموختن كه ما ياد نگرفتيم؟! چرا وطن براي ما مثل وطن همايون صنعتيزاده نيست و ترجيح ميدهيم در نخستين توفان تركش كنيم و از دور بگوييم به به زندگي در فرنگ! فارغ از آنكه ايران ما در سختترين روزهايش به فرزندانش، نخبگان و متخصصان و دانشمندانش نياز مبرم دارد، اما دريغ از حبي كه در ما نيست يا اگر هست بسيار ضعيف و بيجان است. شايد من حق ندارم درباره دوست داشتن ايران اينگونه سخن بگويم؛ ايران وطن همه آنهايي است كه دوست داشتن وطن را به شكل ديگري بلدند و آن را از زاويه ديگري ميبينند، ايراني پر از روزهاي شاد و اميد فراوان براي ساختن و به سوي فردا شتافتن. شايد براي ما فرداهاي پراميد كمرنگ پرترس از خشك شدن درياچه، تالاب و محو شدن جنگلها و ... است اما باز هم ميتوان در اين روزگار دشوار از سختجاني صنعتيزاده خواند و به فردا تنها اندكي اميد بست.