دلگرفتگي
سروش صحت
آفتاب داشت غروب ميكرد و ترافيك سنگين بود. به راننده گفتم: «خيلي دلم گرفته.» راننده تاكسي نگاهم كرد ولي چيزي نگفت. پرسيدم: «شما وقتي دلتون ميگيره چي كار ميكنيد؟» راننده گفت: «دل گرفتن چي هست؟» گفتم «شما هيچ وقت دلتون نميگيره؟» راننده گفت: «نه... وقتش رو نداريم.» پرسيدم: «يعني چه؟» راننده گفت: «يعني اينقدر كار و گرفتاري دارم كه ديگه وقت دل گرفته شدن ندارم.» كمي كه گذشت راننده پرسيد: «دل گرفتن چه جوريه؟» گفتم: «يه جوريه انگار آدم يه ذره ناراحته ولي دقيق نميدونه از چي ناراحته، يه ذره نگرانه ولي نميدونه نگران چيه، حال و حوصله نداره. آدم دلش يه چيزي ميخواد كه درست نميدونه چيه. يه ذره گريهاش ميياد اما اشكش درنميياد، خلاصه يه جور عجيب و غريبيه.» راننده گفت :«اگه اينه پس من يه عمره دلم گرفته.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «من هم».