روز بخير محبوب من!
اميد مافي
قشنگي هيچ پيراهني به درد فرزند نامپولا نميخورد، جز پيراهني كه پرچمي خونين روي سينهاش نقش بسته بود. مغز پرتغالي دوست داشت در پيرانهسري دوباره همپاي يوزها در بزرگترين جشنواره قرن بجنگد و به قهرمان ملتي محزون در آستانه فصلي سرد بدل شود. سكاندار جنتلمن از همان روز كه چمدانهايش را بست و در غروبي غريب پايتخت دود و سرب را به نشاني خانهاش ترك كرد، دلتنگ بيرقي سه رنگ به حوادث رنگارنگ دل سپرده بود. همو كه دوست داشت پيش از آخرين نفس در اين سراي بيباقي، گربه ملوس را در آغوش بكشد و زير گوش سرزمين پرمهر قصه فرماندهاي را تعريف كند كه سه بار با سربازان خسته جانش از خاكريزها گذشت و هر بار بيآنكه در افعال ماضي غرقه شود، به چشمهاي نافذ سرنوشت خيره شد و پيروزمندانه بر ستيغ آرزوهاي كال تكيه زد.
حالا او برگشته و در كوههاي دارآباد خوشبختي را در كيف چرمياش ميجويد. همان كيف كه نام عزيزترين جنگجويانش را يدك ميكشد.
حالا كه او برگشته و دوباره خود را ميهمان آبگوشت بزباش آن سوي تهران كرده، لابد ميتواند در دوزخيترين شبها كشيك دهد و از قصري طلايي با خشتهايي از نقره محافظت كند.
دنيا به همان اندازه گرد است كه موسيو، بسيار پيش از آنكه پستونشين شود، جامهاي سپيد را بر تن خويش پرو كرده و به عشق يك معشوقه قديمي در مراتع يشمي تب ميكند.
كسي چه ميداند! وقتي او آمده تا خزان ما را با نيمنگاهي به تموزي پرحرارت بدل كند و وقتي دلش براي زورق خوش رنگ و تنهايي كه در اين سالها او را صدا زده، لك زده شايد در روز موعود از رجزخواني شورچشمها به تنگ آيد و با نقشهاي از پيش ترسيم شده، گلخندههاي شادي را بر لبان سوتهدلان اين مرز پرگهر بنشاند.
از شب هنوز مانده دودانگي... پس صبوري ميكنيم تا مدار، مدارا، تا همان عصر نارنجي كه غريبه بالا بلند ترانههاي عاشقانه را كنار نيمكتهاي لعنتي بخواند و جهان را پر از واژه شورانگيز دوستت دارم كند.
پلك نميزنيم تا روز واقعه از ره برسد و غريبه پرتغالي برگي از يك زندگي رمانتيك را برايمان ورق بزند و در كنار آسمانخراشهاي كوير به خاطر شمعهاي روشن اين حوالي دست تكان دهد. دستي كه به نشانه رستگاري با روزت بخيرهاي بيوقفه يك ناخدا به محبوب سه رنگ پايان خواهد پذيرفت. چه پذيرفتني!